جهنم من با او فصل
جهنم من با او🍷 فصل ۲
# پارت ۴۳
ویو راوی : نه عروسی خراب میشد نه روزای بعدش ولی کسی چه میدونست که بعد عروسی ا.ت چه بلاهایی که قراره سرش بیاد ؟ ازدواج با کوک درست بود ولی اطرافیانشون چی ؟ بین اونا کدوماشون آدمای درستی بودن ؟ شاید هیچکدوم یا شاید بعضیا ... ا.ت و کوک خبر نداشتن که دارن وارد چه بازیی میشن ... بازیی که روزگار برای اونا تدارک دیده ....
ویو ا.ت : وارد بهترین فروشگاه لباس عروس شدیم پر از لباس عروس های جذاب و خوشگل بود ولی باز و نسبتا از سینه تا کمر تنگ و میدونستم بخاطر غیرت کوک کارم سخت میشه و طول میکشه یه چند تایی رو به کوک نشون دادم ولی یا گفت تنگه یا گفت زیادی بازه یا هم زیادی براق و تو چشمه و ...
دیگه داشتم جون میدادم فک کنم باید بیخیال لباس عروس بشم با بی حوصلگی نشستم رو صندلی که نشستنم همانا و صدا کردن کوک همانا
رفتم پیشش که دیدم جلوی یه لباس عروس خیلی ساده و شیک وایساده با یه لبخند مرموز نگام کرد و گفت ...
کوک : فک کنم این خوب باشه نه زیادی به چشم میاد نه زیاد تنگه نه باز و مطمئنم توش یه فرشته بدون بال میشی
ا.ت : واوووو وای کوک این خیلی قشنگههههه الحق که سلیقت یدونس پسر
کوک : آره دیگه اگه سلیقم بد بود یه فرشته رو انتخاب نمیکردم ... حالا بگو ببینم میخوای امتحانش کنی ؟
ا.ت : معلومه هرچی آقام بگه
کوک : خیلیم عالی پس همینو پروف میکنی
ا.ت : یس
ویو کوک : این لباس زیادی به چشمم اومده بود توقع نداشتم که ا.ت هم ازش خوشش میاد ولی بر خلاف تصورم عاشقش شد رو کردم به صاحب مغازه و گفتم که این لباسو بده بهمون تا ا.ت بپوشتش و اون هم با خوش رویی که میبارید فیک و همش عشوه گریه بهمون دادتش ...
ادامه دارد ...
لایک ؟ کامنت ؟🎀
# پارت ۴۳
ویو راوی : نه عروسی خراب میشد نه روزای بعدش ولی کسی چه میدونست که بعد عروسی ا.ت چه بلاهایی که قراره سرش بیاد ؟ ازدواج با کوک درست بود ولی اطرافیانشون چی ؟ بین اونا کدوماشون آدمای درستی بودن ؟ شاید هیچکدوم یا شاید بعضیا ... ا.ت و کوک خبر نداشتن که دارن وارد چه بازیی میشن ... بازیی که روزگار برای اونا تدارک دیده ....
ویو ا.ت : وارد بهترین فروشگاه لباس عروس شدیم پر از لباس عروس های جذاب و خوشگل بود ولی باز و نسبتا از سینه تا کمر تنگ و میدونستم بخاطر غیرت کوک کارم سخت میشه و طول میکشه یه چند تایی رو به کوک نشون دادم ولی یا گفت تنگه یا گفت زیادی بازه یا هم زیادی براق و تو چشمه و ...
دیگه داشتم جون میدادم فک کنم باید بیخیال لباس عروس بشم با بی حوصلگی نشستم رو صندلی که نشستنم همانا و صدا کردن کوک همانا
رفتم پیشش که دیدم جلوی یه لباس عروس خیلی ساده و شیک وایساده با یه لبخند مرموز نگام کرد و گفت ...
کوک : فک کنم این خوب باشه نه زیادی به چشم میاد نه زیاد تنگه نه باز و مطمئنم توش یه فرشته بدون بال میشی
ا.ت : واوووو وای کوک این خیلی قشنگههههه الحق که سلیقت یدونس پسر
کوک : آره دیگه اگه سلیقم بد بود یه فرشته رو انتخاب نمیکردم ... حالا بگو ببینم میخوای امتحانش کنی ؟
ا.ت : معلومه هرچی آقام بگه
کوک : خیلیم عالی پس همینو پروف میکنی
ا.ت : یس
ویو کوک : این لباس زیادی به چشمم اومده بود توقع نداشتم که ا.ت هم ازش خوشش میاد ولی بر خلاف تصورم عاشقش شد رو کردم به صاحب مغازه و گفتم که این لباسو بده بهمون تا ا.ت بپوشتش و اون هم با خوش رویی که میبارید فیک و همش عشوه گریه بهمون دادتش ...
ادامه دارد ...
لایک ؟ کامنت ؟🎀
- ۵.۷k
- ۱۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط