جهنم من با او فصل
جهنم من با او🍷 فصل ۲
# پارت ۴۴
ویو کوک : رو کردم به صاحب مغازه و گفتم که این لباسو بده بهمون تا ا.ت بپوشتش و اون هم با خوش رویی که میبارید فیک و همش عشوه گریه بهمون دادتش ...
☆ پرش زمانی به چندمین بعد
ویو کوک : روی مبل نشسته بودم و منتظر فرشته بانوم بودم که یه دفعه پرده های مقابلم باز شد و ا.ت با اون لباس عروس جلوم ضاحر شد اونقدر زیبا و خواستنی شده بود که نمیدونم ا.ت چند بار صدام زد فقط وقتی به خودم اومدم فهمیدم ا.ت میگه ...
ا.ت : عشقم این بار هزارمه دارم صدات میکنماااااا کجایی ؟
کوک : ها ؟ چی چی گفتی نشنیدم ؟
ا.ت : پرسیدم چطوره بهم میاد ؟
کوک : مثل ماه شدی ... نه نه اونقدری زیبا شدی که ماه هم بهت حسودی میکنه
ا.ت : ( لبخند از سر خجالت )
نویسنده : انگار این همون دیروز نبود تو بغل کوک خوابیده بود و قشنگ راحت راحت هر وقت کوک باهاش لب میرفت جانانه همراهیش میکرد 🤣🎀
مغازه دار : واقعا که زوج بی نظیری هستین و خیلی به هم میاین وای عروس خانم معلومه که چقدر آقا داماد دوستون داره سفت نگهش دار ( لبخند با عشوه )
ا.ت : بله بله حتما ( لبخند ضایع ) عاممم اگه زحمتی نی کمک کنین من این لباسو در بیارم تا پیشخان باهاتون حساب کنیم
کوک : بله فقط سریع
مغازه دار : چشم حتما
ویو ا.ت : کنایه ی دختره رو فهمیدم .. دوره زمونهی عجیبی شده زنا ببین چقد ک//ون پاره شدن میوفتن دنبال شوهر مردم ...
ایشششش اس//هال گرفتم اعصابم خورد شد عجب آدمایی پیدا میشه گذشته از اونا بدون دعوا و هیچ گ//وه دیگه حساب کردیم و از مغازه بیرون اومدیم ....
بعد اون من یه جفت کفش سفید ساده با نگینای ریز گرفتم و با یه تاج خوشگل که با گردنبند و گوشواره هام و دستبندم ست بود ... واقعا خوشحال بودم شاید زندگی واقعا داشت باهام را میومد
بعد اون رفتیم و برای کوک هم کت و شلوار شیک و کفش و کراوات و اینا گرفتیم ولی خدایی کوک با کت و شلوار جذاب تر از هر دفعه بوددددد
☆ پرش زمانی بعد از خرید
ویو کوک : هوا تاریک شده بود و شکر خدا خریدامونم تموم شده بود حسابی خسته شده بودیم رفتم سمت ماشین و بازش کردم و خرید هارو گذاشتم صندوق عقب و در شاگرد رو برای ا.ت باز کردم تا سوار شه ....
فردا روز طولانی و اما بهترین روز زندگیمون رو داشتیم ... روزی که ا.ت قانونی مال من میشد ، روزی که قلب من هم با به دست آوردن ا.ت کامل میشد روزی بود ... یکی از بهترین روزهای زندگی دو عاشق ....
ادامه دارد ...
لایک ؟ کامنت ؟🎀
# پارت ۴۴
ویو کوک : رو کردم به صاحب مغازه و گفتم که این لباسو بده بهمون تا ا.ت بپوشتش و اون هم با خوش رویی که میبارید فیک و همش عشوه گریه بهمون دادتش ...
☆ پرش زمانی به چندمین بعد
ویو کوک : روی مبل نشسته بودم و منتظر فرشته بانوم بودم که یه دفعه پرده های مقابلم باز شد و ا.ت با اون لباس عروس جلوم ضاحر شد اونقدر زیبا و خواستنی شده بود که نمیدونم ا.ت چند بار صدام زد فقط وقتی به خودم اومدم فهمیدم ا.ت میگه ...
ا.ت : عشقم این بار هزارمه دارم صدات میکنماااااا کجایی ؟
کوک : ها ؟ چی چی گفتی نشنیدم ؟
ا.ت : پرسیدم چطوره بهم میاد ؟
کوک : مثل ماه شدی ... نه نه اونقدری زیبا شدی که ماه هم بهت حسودی میکنه
ا.ت : ( لبخند از سر خجالت )
نویسنده : انگار این همون دیروز نبود تو بغل کوک خوابیده بود و قشنگ راحت راحت هر وقت کوک باهاش لب میرفت جانانه همراهیش میکرد 🤣🎀
مغازه دار : واقعا که زوج بی نظیری هستین و خیلی به هم میاین وای عروس خانم معلومه که چقدر آقا داماد دوستون داره سفت نگهش دار ( لبخند با عشوه )
ا.ت : بله بله حتما ( لبخند ضایع ) عاممم اگه زحمتی نی کمک کنین من این لباسو در بیارم تا پیشخان باهاتون حساب کنیم
کوک : بله فقط سریع
مغازه دار : چشم حتما
ویو ا.ت : کنایه ی دختره رو فهمیدم .. دوره زمونهی عجیبی شده زنا ببین چقد ک//ون پاره شدن میوفتن دنبال شوهر مردم ...
ایشششش اس//هال گرفتم اعصابم خورد شد عجب آدمایی پیدا میشه گذشته از اونا بدون دعوا و هیچ گ//وه دیگه حساب کردیم و از مغازه بیرون اومدیم ....
بعد اون من یه جفت کفش سفید ساده با نگینای ریز گرفتم و با یه تاج خوشگل که با گردنبند و گوشواره هام و دستبندم ست بود ... واقعا خوشحال بودم شاید زندگی واقعا داشت باهام را میومد
بعد اون رفتیم و برای کوک هم کت و شلوار شیک و کفش و کراوات و اینا گرفتیم ولی خدایی کوک با کت و شلوار جذاب تر از هر دفعه بوددددد
☆ پرش زمانی بعد از خرید
ویو کوک : هوا تاریک شده بود و شکر خدا خریدامونم تموم شده بود حسابی خسته شده بودیم رفتم سمت ماشین و بازش کردم و خرید هارو گذاشتم صندوق عقب و در شاگرد رو برای ا.ت باز کردم تا سوار شه ....
فردا روز طولانی و اما بهترین روز زندگیمون رو داشتیم ... روزی که ا.ت قانونی مال من میشد ، روزی که قلب من هم با به دست آوردن ا.ت کامل میشد روزی بود ... یکی از بهترین روزهای زندگی دو عاشق ....
ادامه دارد ...
لایک ؟ کامنت ؟🎀
- ۵.۸k
- ۱۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط