سخته که احساسات بدتو پشت یه لبخند فیک مخفی کنی.ازین به بع
سخته که احساسات بدتو پشت یه لبخند فیک مخفی کنی.ازین به بعد قراره باهم ادامه بدیم پس بیا باهم روراست باشیم و چیزی رو حتی کوچیکترین احساساتمون رو ازهم مخفی نکنیم باشه؟
مبینا:......
گریم گرفته بود.سرم پایین بودوپِلکهامو بهم فشار میدادم.اشکام روی دستام ریخت و خیسشون کرد.جیمین منو پرت کرد تو بغلش.کم کم صدام هم در اومد و گریه میکردم.جیمین هم پشت قفسه سینم اروم ضربه میزد.کم کم حس میکردم گرمای وجودش داره بهم سرایت میکنه.سرمو بلند کردو به چشمای خیسم خیره شد.
جیمین:یه قولی بهم بده.هیچوقت بجز من هیچکسو اینجوری نگاه نکن.چون خیلی کیوت و خواستنی میشی و نمیخوام مال کَسه دیگه ای بشی.باشه؟!
اشکامو پاک کردم و چشمامو مالیدم و سرتکون دادم به معنی باشه.
جیمین:دستای من فقط و فقط گرمیشونو به تو میدن😇*تک خنده کرد و سرشو پایین انداخت و دوباره نگام کرد و دستاشو به معنی بغل کردن باز کرد.منم خودمو خم کردم تو بغلش و بغلم کردو سرمو نوازش کرد.اولین بار بود که یه همچین حس خوبی داشتم چون اولین بار بود که بغلم میکرد.از بغلش در اومدم رفتم جلو اینه 10دقیقه گذشته بود.کامل چشمامو خشک کردم.قیافمو مرتب کردم و رفتیم پایین.
کوک:گریه کردی؟!اخه چشمات قرمزه.
مبینا:نه...یکم چشمام میسوزه برای همین هی اشک میاد چشمام قرمز شده از اثرات کم خوابی هم هست😅😅
از نگاهش میشد خوند که داره میگه حرفم دروغه و گریه کردم.
کم کم دیگه وقت رفتنشون شد داشتیم خداحافظی میکردیم.نو بتی بغلم کردن دست دادن و خداحافظی کردن ولی جیمین وقتی بغلم کرد دم گوشم اروم گفت:حرفاوقولهامون یادت نره.گریه نکنیااا.ولم کرد و دست داد ولی دستمو فشار داد.
جیمین: خداحافظ😊
مبینا:خداحافظ🙂
بعد از اینکه رفتن به در تکیه دادم و دستامو پشتم گرفتم
مبینا:(تو ذهنم:کاش مثل اون میتونستم رفتار یه فرشته رو هم داشتم)
مبینا:......
گریم گرفته بود.سرم پایین بودوپِلکهامو بهم فشار میدادم.اشکام روی دستام ریخت و خیسشون کرد.جیمین منو پرت کرد تو بغلش.کم کم صدام هم در اومد و گریه میکردم.جیمین هم پشت قفسه سینم اروم ضربه میزد.کم کم حس میکردم گرمای وجودش داره بهم سرایت میکنه.سرمو بلند کردو به چشمای خیسم خیره شد.
جیمین:یه قولی بهم بده.هیچوقت بجز من هیچکسو اینجوری نگاه نکن.چون خیلی کیوت و خواستنی میشی و نمیخوام مال کَسه دیگه ای بشی.باشه؟!
اشکامو پاک کردم و چشمامو مالیدم و سرتکون دادم به معنی باشه.
جیمین:دستای من فقط و فقط گرمیشونو به تو میدن😇*تک خنده کرد و سرشو پایین انداخت و دوباره نگام کرد و دستاشو به معنی بغل کردن باز کرد.منم خودمو خم کردم تو بغلش و بغلم کردو سرمو نوازش کرد.اولین بار بود که یه همچین حس خوبی داشتم چون اولین بار بود که بغلم میکرد.از بغلش در اومدم رفتم جلو اینه 10دقیقه گذشته بود.کامل چشمامو خشک کردم.قیافمو مرتب کردم و رفتیم پایین.
کوک:گریه کردی؟!اخه چشمات قرمزه.
مبینا:نه...یکم چشمام میسوزه برای همین هی اشک میاد چشمام قرمز شده از اثرات کم خوابی هم هست😅😅
از نگاهش میشد خوند که داره میگه حرفم دروغه و گریه کردم.
کم کم دیگه وقت رفتنشون شد داشتیم خداحافظی میکردیم.نو بتی بغلم کردن دست دادن و خداحافظی کردن ولی جیمین وقتی بغلم کرد دم گوشم اروم گفت:حرفاوقولهامون یادت نره.گریه نکنیااا.ولم کرد و دست داد ولی دستمو فشار داد.
جیمین: خداحافظ😊
مبینا:خداحافظ🙂
بعد از اینکه رفتن به در تکیه دادم و دستامو پشتم گرفتم
مبینا:(تو ذهنم:کاش مثل اون میتونستم رفتار یه فرشته رو هم داشتم)
۲.۱k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.