رفتیم پایین نمیدونم چرا ولی یه احساس بدی کل وجودمو گرفته
رفتیم پایین نمیدونم چرا ولی یه احساس بدی کل وجودمو گرفته بود نوک انگشتام مثل یخ سرد شده بود.همش حواسم پرت میشد و متوجه حرفاشون نمیشدم خیلی تو خودم بودم یه عذر خواهی کوچیکی کردمو رفتم تو اتاقم.
مبینا*با خودم حرف میزدم:من چم شده؟!چرا اینطوریم؟!میترسم ولی از چی؟!ازینکه اتفاقی براشون بیوفته که من باعثش باشم؟!🤒
تقه ای به در اتاق خورد که از جا پریدم
مبینا:کیه؟!
جیمین:میشه بیام تو؟!
مبینا:.........
درو باز مردو اومد تو و گفت:سکوت علامت رضایته و درو بست.
جیمین:چیزی شده؟!🙂
مبینا:اممم...چیزه..عه..نه..ینی.هیچی..........هیچی😅😅
جیمین:داری یه چیزی رو ازم مخفی میکنی😏
مبینا:نه من اخه چی دارم که مخفی کنم ازت😅😅
جیمین:یه دیقه بیا بشین
نشست رو تخت منم رفتم و کنارش نشستم.دستمو تو دستش گرفت تمام سرمای وجودم نوک انگشتام جمع شده بود.قلبم تند میزد ودهنم خشک شده بود.دستمو ول کرد و دستشو رو قلبم گذاشت.بعدم دستشو روی شونم گذاشت و دور گردنم حلقه کرد.دستامو مشت کرده بودمو به پاهام فشار میدادم
جیمین:مبینا،میدونم یا نگرانی یا از یه چیزی میترسی.نمیتونی ازم مخفیش کنی.حتی اگه صورتت چیز دیگه ای بگه من بازم میفهمم که چی شده پس لطفا ازم مخفیش نکن.
مبینا:دوست ندارم مشکلی که دارم به کسی بگم و اطرافیانمو نگران کنم
جیمین:اینطوری بیشتر به من و خودت اسیب میزنی*نگاهشو میگیره و به پایین هیره میشه و دستشو از روی شونم برمیدارع*جیمین:میدونی،اینکه تو باهامون اینطوری برخورد میکنی،باعث میشه فکر کنیم بخاطر اینکه هفت تامون عاشقت شده بودیم و سرش دعوا داشتیم باعث شده این رفتارو باهامون داشته باشی دوست نداریم ناراحتی یا این رفتاراتو ببینیم.نه که به ما برسی،منظورم این نیست.فقط دوست نداریم ناراحت باشی.
مبینا:ممنون که اینقد سعی داری در هر حالم منو خوب کنی!مشکل اینجاست که نمیدونم از چی میترسم مشکلم اینه.شاید از مسائل ایندم شاید از اینکه بخاطر من براتون دردسر درست بشه.شایدم ازین دنیایی که تنهایی توش گیر کردم و نمیتونم پسش بزنم و دستام بستس.
کم کم بغض داشت راه گلومو سد میکرد
جیمین که انگار متوجه شده بود که بغض کردم گفت:اگه دوست داری.میتونم درکت کنم چقدر
مبینا*با خودم حرف میزدم:من چم شده؟!چرا اینطوریم؟!میترسم ولی از چی؟!ازینکه اتفاقی براشون بیوفته که من باعثش باشم؟!🤒
تقه ای به در اتاق خورد که از جا پریدم
مبینا:کیه؟!
جیمین:میشه بیام تو؟!
مبینا:.........
درو باز مردو اومد تو و گفت:سکوت علامت رضایته و درو بست.
جیمین:چیزی شده؟!🙂
مبینا:اممم...چیزه..عه..نه..ینی.هیچی..........هیچی😅😅
جیمین:داری یه چیزی رو ازم مخفی میکنی😏
مبینا:نه من اخه چی دارم که مخفی کنم ازت😅😅
جیمین:یه دیقه بیا بشین
نشست رو تخت منم رفتم و کنارش نشستم.دستمو تو دستش گرفت تمام سرمای وجودم نوک انگشتام جمع شده بود.قلبم تند میزد ودهنم خشک شده بود.دستمو ول کرد و دستشو رو قلبم گذاشت.بعدم دستشو روی شونم گذاشت و دور گردنم حلقه کرد.دستامو مشت کرده بودمو به پاهام فشار میدادم
جیمین:مبینا،میدونم یا نگرانی یا از یه چیزی میترسی.نمیتونی ازم مخفیش کنی.حتی اگه صورتت چیز دیگه ای بگه من بازم میفهمم که چی شده پس لطفا ازم مخفیش نکن.
مبینا:دوست ندارم مشکلی که دارم به کسی بگم و اطرافیانمو نگران کنم
جیمین:اینطوری بیشتر به من و خودت اسیب میزنی*نگاهشو میگیره و به پایین هیره میشه و دستشو از روی شونم برمیدارع*جیمین:میدونی،اینکه تو باهامون اینطوری برخورد میکنی،باعث میشه فکر کنیم بخاطر اینکه هفت تامون عاشقت شده بودیم و سرش دعوا داشتیم باعث شده این رفتارو باهامون داشته باشی دوست نداریم ناراحتی یا این رفتاراتو ببینیم.نه که به ما برسی،منظورم این نیست.فقط دوست نداریم ناراحت باشی.
مبینا:ممنون که اینقد سعی داری در هر حالم منو خوب کنی!مشکل اینجاست که نمیدونم از چی میترسم مشکلم اینه.شاید از مسائل ایندم شاید از اینکه بخاطر من براتون دردسر درست بشه.شایدم ازین دنیایی که تنهایی توش گیر کردم و نمیتونم پسش بزنم و دستام بستس.
کم کم بغض داشت راه گلومو سد میکرد
جیمین که انگار متوجه شده بود که بغض کردم گفت:اگه دوست داری.میتونم درکت کنم چقدر
۱.۲k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.