رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت سی و دو
**دریا**
از پنجره نگاه می کردم اما باورم نمی شد. همین دیشب فرزاد به من قول داد دستش به کسی جز من نمی خوره اما وقتی چشم باز کردم کنارم نبود و حالا که از شیشه به بیرون نگاه می کردم داشت با معشوقش که معلوم نبود چطور خودش رو بهش رسونده بود صحبت می کرد. اشک هام روی گونه م می ریخت و نمی دونستم جلوشون رو بگیرم.
خدایا راه فرار رو بهم بسته
دل و هوشم هم با خودش برده
اون تمام هست و نیست من هست
اون همسر مهربان روزهای اول من هست
پرودگارا این آتش سوزانم
این فریادهای خدا خدای من
گریه هایم
به گوش همسرم خواهد رسید؟
این پرده ای که زییایی من را پنهان کرده چیست؟
سکوت و حرفم عشق اون
روزی من از خدا نگاه اونه
ای خدای من
خانواده من کجان؟
با این فریادها در این دنیا کثیف ماندم
من در غربت می سوزم
**پدرام**
به سختی از دست این دختر که از روی استوری های دریا پیدامون کرده بود رها شدم و تحدیدش کردم:
- یکبار دیگه ببینمت یک عوضی رو از دنیا کم می کنم!
وقتی متوجه شدم دنبال اتاقم نمی گیرده بالا رفتم و در اتاق رو باز کردم. دریا که کنار پنجره نشسته بود و زانوهاش رو بغلش جمع کرده بود با دیدن من وحشت زده از جا پرید. متوجه صورت خیسش شدم. پس ما رو دیده بود. به سمتش رفتم که خودش رو به سمت گوشه دیوار کشید و دست هاش رو روی صورتش گرفت. با یک دست مچ دستش رو گرفتم. ناله کرد. دستش رو پایین اوردم و دست دومم رو دور کمرش حلقه کردم.
هر دو بهم زل زدیم و نفس نفس می زدیم. صورتم رو جلو بردم و لب روی لبش گذاشتم.
نوا شدم که در حالی که روی تخت دراز کشیده بود به
ساعت زل زده بود .
-تو چرا نخوابیدی جوجه؟
-داشتم حساب می کردم مامان چقدر گریه کرد .
خنده ام گرفت و دماغش رو کشی دم که آخی گفت و دست روی بینیش گذاشت.
-چیکار می کنی بابایی؟
دوباره خندیدم.
حالا چقدر شد؟
-چی؟
انقدر ملوس گفت که می خواست م بخورمش !
-زمان گریه کردن مامانی.
اشاره ای به ساعت کرد .
-قبل از این که تو بیای دوتا از این پنج ها. تو که اومدی دوتا دیگه از این ها.
-اوه، پس زیاد شده !
با تعجب گفت:
زیاد شده؟ اون موقع که می زدیش و یکی از این پنج ها هی فحشش می دادی، چهارتا از این پنج ها گریه می کرد؛ بعد که تو
می انداختیش داخل اتاق، من هم پرت می کردی جلوش، سه تا دیگه از این پنج ها گریه می کرد. تازه اون موقع ها که نصف
شب بیرون می رفتی، چهارتا از این دور کامل ها کنار دیوار می نشست و گریه می کرد .
دیگه طاقت نیاوردم. کنارش نشستم ، هم اون رو سا کت کردم و هم دل خودم رو آروم! چند ساعتی گذشت، که با صدای دریا
بیدار شدم. چشم هام رو باز نکردم. صداش حالت پچ پچ داشت. پ شت بندش صدای پچ پچ کنان نوا هم اومد. به هر بدبختی
بود، چشم هام رو باز کردم که همزمان صدای اون دوتا بلند شد :
- روز #پدر مبارک !
از پنجره نگاه می کردم اما باورم نمی شد. همین دیشب فرزاد به من قول داد دستش به کسی جز من نمی خوره اما وقتی چشم باز کردم کنارم نبود و حالا که از شیشه به بیرون نگاه می کردم داشت با معشوقش که معلوم نبود چطور خودش رو بهش رسونده بود صحبت می کرد. اشک هام روی گونه م می ریخت و نمی دونستم جلوشون رو بگیرم.
خدایا راه فرار رو بهم بسته
دل و هوشم هم با خودش برده
اون تمام هست و نیست من هست
اون همسر مهربان روزهای اول من هست
پرودگارا این آتش سوزانم
این فریادهای خدا خدای من
گریه هایم
به گوش همسرم خواهد رسید؟
این پرده ای که زییایی من را پنهان کرده چیست؟
سکوت و حرفم عشق اون
روزی من از خدا نگاه اونه
ای خدای من
خانواده من کجان؟
با این فریادها در این دنیا کثیف ماندم
من در غربت می سوزم
**پدرام**
به سختی از دست این دختر که از روی استوری های دریا پیدامون کرده بود رها شدم و تحدیدش کردم:
- یکبار دیگه ببینمت یک عوضی رو از دنیا کم می کنم!
وقتی متوجه شدم دنبال اتاقم نمی گیرده بالا رفتم و در اتاق رو باز کردم. دریا که کنار پنجره نشسته بود و زانوهاش رو بغلش جمع کرده بود با دیدن من وحشت زده از جا پرید. متوجه صورت خیسش شدم. پس ما رو دیده بود. به سمتش رفتم که خودش رو به سمت گوشه دیوار کشید و دست هاش رو روی صورتش گرفت. با یک دست مچ دستش رو گرفتم. ناله کرد. دستش رو پایین اوردم و دست دومم رو دور کمرش حلقه کردم.
هر دو بهم زل زدیم و نفس نفس می زدیم. صورتم رو جلو بردم و لب روی لبش گذاشتم.
نوا شدم که در حالی که روی تخت دراز کشیده بود به
ساعت زل زده بود .
-تو چرا نخوابیدی جوجه؟
-داشتم حساب می کردم مامان چقدر گریه کرد .
خنده ام گرفت و دماغش رو کشی دم که آخی گفت و دست روی بینیش گذاشت.
-چیکار می کنی بابایی؟
دوباره خندیدم.
حالا چقدر شد؟
-چی؟
انقدر ملوس گفت که می خواست م بخورمش !
-زمان گریه کردن مامانی.
اشاره ای به ساعت کرد .
-قبل از این که تو بیای دوتا از این پنج ها. تو که اومدی دوتا دیگه از این ها.
-اوه، پس زیاد شده !
با تعجب گفت:
زیاد شده؟ اون موقع که می زدیش و یکی از این پنج ها هی فحشش می دادی، چهارتا از این پنج ها گریه می کرد؛ بعد که تو
می انداختیش داخل اتاق، من هم پرت می کردی جلوش، سه تا دیگه از این پنج ها گریه می کرد. تازه اون موقع ها که نصف
شب بیرون می رفتی، چهارتا از این دور کامل ها کنار دیوار می نشست و گریه می کرد .
دیگه طاقت نیاوردم. کنارش نشستم ، هم اون رو سا کت کردم و هم دل خودم رو آروم! چند ساعتی گذشت، که با صدای دریا
بیدار شدم. چشم هام رو باز نکردم. صداش حالت پچ پچ داشت. پ شت بندش صدای پچ پچ کنان نوا هم اومد. به هر بدبختی
بود، چشم هام رو باز کردم که همزمان صدای اون دوتا بلند شد :
- روز #پدر مبارک !
۵.۳k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.