پارت سناریو تنقلات
پارت ۱۴ سناریو تنقلات
ایکس بعد از تموم کردن مکالمش با الکس وارد اتاقی میشه که بنظر شبیه اتاق فرماندهی میاد. اتاقش پر از کامپیوتر ،دستگاه و کلی چیز دیگه... که اصلا معلوم نیست به چه کاری میان...اون به سمت صندلیش میره و میشینه،بعد از یه مکث کوتاه دکمه ای رو میزنه و کامپیوتر ها ی روبه روش رو روشن میکنه.. کمی از قهوه داغشو میخوره و به مانیتور ها نگاه میکنه اما متوجه مانیتور عجیبش میشه که درحال نشون دادن نوسان هاییه..بعد ناگهان و کاملا اتفاقی مقداری از قهوه ای که نوشیده بود رو به بیرون تف میکنه ... یه چیزی سر جاش نیست .. اون باید درستش کنه ...زیر لب زمزمه میکنه:لعنتی.....میدوریا.....؟!
قبل از اینکه بخواد کاری کنه شماره ی معکوس روی مانیتور رو فعال میکنه و بعد...
(دریچه ای از ذهن میدوریا)
🟪تحملش خیلی سخته
🟥اون مرتیکه الدنگ با کی بود؟ (ایکس چند بار بهشون گفت احمقا..)
🟩...
🟧هی بچه ها!!.. بسه دیگه.. ما فعلا یه مشکل دیگه داریم..
🟥چی؟
⬜میدوریا دیگه باید بیدار شه
🟪درسته.. ما برای این کارا وقت نداریم و از طرفی بیشتر از این خوابیدنش کمکی بهمون نمیکنه
🟧دوباره باید از اون روش استفاده کنیم؟
⬜درسته.. این روش برای بیهوشی خیلی خوبه
🟩خب.. پس بیاین زود انجامش بدیم.. و..
🟧تموم شه بره
(اونا میخوان برای بیدار کردنش یکی از انگشتاشو بشکونن)
x: زحمت نکشید.. اون بیدار نمیشه
همشون شکه شدن 🟧🟩⬜🟪🟥
⬜اینجا فقط برای وارثان وان فور آله ... تو به همین راحتی نمیتونی واردش بشی..چطور تونستی ایکس؟
x:گوش کنید الان این اصلا اهمیتی نداره ولی دلیلش اینه که اینجا الان دنیای منه ...و .. شما نمیتونید اون رو بیدار کنید چون کاملا بی حسه ..خب ...بریم سر اصل مطلب..من میدونم از اون زمان خیلی گذشته اما اینم میدونم که شما هنوز دنبال اون منبع قدرت هستین ...من به دلایلی بهتون کمک میکنم .. به شرطی که به من اعتماد کنید و .... قرار نیست اون بچه هم آسیبی ببینه...لعنتی من بیشتر از این نمیتونم اینجا باشم ...از اونجایی که ساکتین فرض میکنم که جوابتون مثبته..
و بعد دیگه هیچکس صدایی از ایکس نمیشنوه... اونا باهم درمورد این موضوع صحبت میکنن و میگن که ایندفعه دیگه واقعا راضی نمیشن اما بازم بعد از کمی فکر کردن به ناچار قبول میکنن..
فلش بک
همزمان با اتفاقاتی که اونجا داشت رخ میداد..المایت فکری به سرش زده بود و میخواست از حال باکوگو با خبر شه.. بخاطر همین ایده ای به سرش زد و الان باکوگو و المایت برای تولد میدوریا رفتن خرید..اولش قرار بود مامان میدوریا و المایت و دکو باشن ولی بعدش برنامه تغییر کرد...
المایت درحالی که دو تا لباس دستش بود و ژست قهرمانانه گرفته بود و با خوشحالی گفت:ها ها ها! مطمئنم این به میدوریای جوان خیلی میاد نظرت چیه؟..
ایکس بعد از تموم کردن مکالمش با الکس وارد اتاقی میشه که بنظر شبیه اتاق فرماندهی میاد. اتاقش پر از کامپیوتر ،دستگاه و کلی چیز دیگه... که اصلا معلوم نیست به چه کاری میان...اون به سمت صندلیش میره و میشینه،بعد از یه مکث کوتاه دکمه ای رو میزنه و کامپیوتر ها ی روبه روش رو روشن میکنه.. کمی از قهوه داغشو میخوره و به مانیتور ها نگاه میکنه اما متوجه مانیتور عجیبش میشه که درحال نشون دادن نوسان هاییه..بعد ناگهان و کاملا اتفاقی مقداری از قهوه ای که نوشیده بود رو به بیرون تف میکنه ... یه چیزی سر جاش نیست .. اون باید درستش کنه ...زیر لب زمزمه میکنه:لعنتی.....میدوریا.....؟!
قبل از اینکه بخواد کاری کنه شماره ی معکوس روی مانیتور رو فعال میکنه و بعد...
(دریچه ای از ذهن میدوریا)
🟪تحملش خیلی سخته
🟥اون مرتیکه الدنگ با کی بود؟ (ایکس چند بار بهشون گفت احمقا..)
🟩...
🟧هی بچه ها!!.. بسه دیگه.. ما فعلا یه مشکل دیگه داریم..
🟥چی؟
⬜میدوریا دیگه باید بیدار شه
🟪درسته.. ما برای این کارا وقت نداریم و از طرفی بیشتر از این خوابیدنش کمکی بهمون نمیکنه
🟧دوباره باید از اون روش استفاده کنیم؟
⬜درسته.. این روش برای بیهوشی خیلی خوبه
🟩خب.. پس بیاین زود انجامش بدیم.. و..
🟧تموم شه بره
(اونا میخوان برای بیدار کردنش یکی از انگشتاشو بشکونن)
x: زحمت نکشید.. اون بیدار نمیشه
همشون شکه شدن 🟧🟩⬜🟪🟥
⬜اینجا فقط برای وارثان وان فور آله ... تو به همین راحتی نمیتونی واردش بشی..چطور تونستی ایکس؟
x:گوش کنید الان این اصلا اهمیتی نداره ولی دلیلش اینه که اینجا الان دنیای منه ...و .. شما نمیتونید اون رو بیدار کنید چون کاملا بی حسه ..خب ...بریم سر اصل مطلب..من میدونم از اون زمان خیلی گذشته اما اینم میدونم که شما هنوز دنبال اون منبع قدرت هستین ...من به دلایلی بهتون کمک میکنم .. به شرطی که به من اعتماد کنید و .... قرار نیست اون بچه هم آسیبی ببینه...لعنتی من بیشتر از این نمیتونم اینجا باشم ...از اونجایی که ساکتین فرض میکنم که جوابتون مثبته..
و بعد دیگه هیچکس صدایی از ایکس نمیشنوه... اونا باهم درمورد این موضوع صحبت میکنن و میگن که ایندفعه دیگه واقعا راضی نمیشن اما بازم بعد از کمی فکر کردن به ناچار قبول میکنن..
فلش بک
همزمان با اتفاقاتی که اونجا داشت رخ میداد..المایت فکری به سرش زده بود و میخواست از حال باکوگو با خبر شه.. بخاطر همین ایده ای به سرش زد و الان باکوگو و المایت برای تولد میدوریا رفتن خرید..اولش قرار بود مامان میدوریا و المایت و دکو باشن ولی بعدش برنامه تغییر کرد...
المایت درحالی که دو تا لباس دستش بود و ژست قهرمانانه گرفته بود و با خوشحالی گفت:ها ها ها! مطمئنم این به میدوریای جوان خیلی میاد نظرت چیه؟..
- ۶.۸k
- ۰۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط