p⑥
مینهی « تهیونگااا....هقق...توروخدا زودبیا
تهیونگ « چ..چیشده؟
مینهی « نارا...نارا حالش بد شددهههه
تهیونگ « چرا...چرا شنیدن این جمله انقدر برام عذاب آور بود...چرا انقدر نگران شدم...الان خودمو میرسونم....
مینهی « گوشی رو قطع کردم....نارا...توروخدا بلند شو مامانی...هق...کوچولو مهربونم...
تهیونگ « با رسیدنم به خونش زنگ در رو زدم.
که مینهی در رو باز کرد...چشمای خیس و رنگ
پریدش نشون از حال نگران و آشفتش داشت
با دیدن من دوباره گریه سر داد و گفت
مینهی « زودباش باید ببریمش بیمارستان!
تهیونگ « سریع وارد خونه شدم و به جسم رنگ پریده نارا چشم دوختم ( دقت کردین تو فیکام همش یکی غش میکنه و رنگش پریدس🗿) سریع رفتم سمتش...انگار چیزی گلوم رو گرفته بود...نبضش رو گرفتم...خیلی آروم میزد..سریع بغلش کردم و گذاشتمش تو ماشین...مینهی هم پیشش عقب نشست...مینهی بلند بلند صداش میزد تا از خواب بیدار شه ولی انگار نه انگار...نمیدونم کی قطرات اشک آروم خودشونو روی گونم جا دادند....با سریع ترین سرعت ممکن به سمت بیمارستان روندم....
راوی « بالاخره رسیدند و تهیونگ سریع نارا رو توی بغلش گرفت...اونقدری ترسیده و نگران بود که یادش رفت ماسکشو بزنه...
وارد بیمارستان شدند و به پذیرش گفت
تهیونگ « لطقا سریع کمک کنین...دخترم!
زنه « لطفاً سریع ببریدش اتاق معاینه...
تهیونگ و مینهی با نگرانی به سمت اتاق معاینه رفتند...با چیزی که دیدند سرجاشون میخکوب شدند...
اون دکتر بود! دکتری که قرار بود چندروز دیگه برگرده...دکتر با دیدن مینهی و نارا گفت
دکتر « خانم هوانگ! چیشده...نارا کوچولو...زودباشین بذاریدش رو این تخت...
راوی « دکتر شروع به معاینه نارا کرد...نگران سرش رو بالا آورد و گفت...
دکتر « همین الان باید عمل بشه! رگای قلبش کامل بسته شدند! اگه بخوایم همش رو باز کنیم خونریزی داخلی صورت میگیره که برای مغز بده...باید اهدا قلب انجام بشه!
مینهی « اما ما از کجا...
دکتر « نگران نباشید...جعبه های اهدای عضو امروز به دستمون رسید...سریع باید آماده عکل بشه....
.
.
.
تهیونگ آبمیوه ای رو جلوی مینهی نگه داشت...
تهیونگ « بخور لطفا...یکساعته از وقتی عمل شروع شده داری یسره گریه میکنی...
مینهی « تو...تو نمیفهمی...نمیدونی که بعد تو نارا همه زندگیم بود...من نارا رو بدون محبت پدری بزرگ کردم...خیلی وقتا کم آوردم اما باباش انقدر بی مسئولیت بود که حاضر نشد سراغی از دخترش بگیرهههههه...هقق
تهیونگ « آروم باش...درست میگی...توروخدا آروم باش هوم؟ نمیخوام تو هم حالت بد شه...مینهی...من اینجام تا به دوتاییتون بگم ببخشید...اومدم تا نبودم رو جبران کنم...اومدم تا بابای خوبی برای دخترم باشم...اومدم تا نذارم دیگه اذیت شی....*بوسه ای روی دستش زد*...وقتی حال نارا خوب شه هممون زندگی جدیدی رو شروع میکنیم....
مینهی « تنها چیزی که نیاز داشتم بهش بغل گرمش بود...خودموتوی بغلش گم کردم و هق هقای بلندی سردادم...مدتی توی اون حالت بودیم که دکتر از اتاق بیرون اومد...
دکتر«....
تهیونگ « چ..چیشده؟
مینهی « نارا...نارا حالش بد شددهههه
تهیونگ « چرا...چرا شنیدن این جمله انقدر برام عذاب آور بود...چرا انقدر نگران شدم...الان خودمو میرسونم....
مینهی « گوشی رو قطع کردم....نارا...توروخدا بلند شو مامانی...هق...کوچولو مهربونم...
تهیونگ « با رسیدنم به خونش زنگ در رو زدم.
که مینهی در رو باز کرد...چشمای خیس و رنگ
پریدش نشون از حال نگران و آشفتش داشت
با دیدن من دوباره گریه سر داد و گفت
مینهی « زودباش باید ببریمش بیمارستان!
تهیونگ « سریع وارد خونه شدم و به جسم رنگ پریده نارا چشم دوختم ( دقت کردین تو فیکام همش یکی غش میکنه و رنگش پریدس🗿) سریع رفتم سمتش...انگار چیزی گلوم رو گرفته بود...نبضش رو گرفتم...خیلی آروم میزد..سریع بغلش کردم و گذاشتمش تو ماشین...مینهی هم پیشش عقب نشست...مینهی بلند بلند صداش میزد تا از خواب بیدار شه ولی انگار نه انگار...نمیدونم کی قطرات اشک آروم خودشونو روی گونم جا دادند....با سریع ترین سرعت ممکن به سمت بیمارستان روندم....
راوی « بالاخره رسیدند و تهیونگ سریع نارا رو توی بغلش گرفت...اونقدری ترسیده و نگران بود که یادش رفت ماسکشو بزنه...
وارد بیمارستان شدند و به پذیرش گفت
تهیونگ « لطقا سریع کمک کنین...دخترم!
زنه « لطفاً سریع ببریدش اتاق معاینه...
تهیونگ و مینهی با نگرانی به سمت اتاق معاینه رفتند...با چیزی که دیدند سرجاشون میخکوب شدند...
اون دکتر بود! دکتری که قرار بود چندروز دیگه برگرده...دکتر با دیدن مینهی و نارا گفت
دکتر « خانم هوانگ! چیشده...نارا کوچولو...زودباشین بذاریدش رو این تخت...
راوی « دکتر شروع به معاینه نارا کرد...نگران سرش رو بالا آورد و گفت...
دکتر « همین الان باید عمل بشه! رگای قلبش کامل بسته شدند! اگه بخوایم همش رو باز کنیم خونریزی داخلی صورت میگیره که برای مغز بده...باید اهدا قلب انجام بشه!
مینهی « اما ما از کجا...
دکتر « نگران نباشید...جعبه های اهدای عضو امروز به دستمون رسید...سریع باید آماده عکل بشه....
.
.
.
تهیونگ آبمیوه ای رو جلوی مینهی نگه داشت...
تهیونگ « بخور لطفا...یکساعته از وقتی عمل شروع شده داری یسره گریه میکنی...
مینهی « تو...تو نمیفهمی...نمیدونی که بعد تو نارا همه زندگیم بود...من نارا رو بدون محبت پدری بزرگ کردم...خیلی وقتا کم آوردم اما باباش انقدر بی مسئولیت بود که حاضر نشد سراغی از دخترش بگیرهههههه...هقق
تهیونگ « آروم باش...درست میگی...توروخدا آروم باش هوم؟ نمیخوام تو هم حالت بد شه...مینهی...من اینجام تا به دوتاییتون بگم ببخشید...اومدم تا نبودم رو جبران کنم...اومدم تا بابای خوبی برای دخترم باشم...اومدم تا نذارم دیگه اذیت شی....*بوسه ای روی دستش زد*...وقتی حال نارا خوب شه هممون زندگی جدیدی رو شروع میکنیم....
مینهی « تنها چیزی که نیاز داشتم بهش بغل گرمش بود...خودموتوی بغلش گم کردم و هق هقای بلندی سردادم...مدتی توی اون حالت بودیم که دکتر از اتاق بیرون اومد...
دکتر«....
۲۲۸.۹k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.