★عشقی که بهم دادی★
★عشقی که بهم دادی★
پارت ۴۶....
بکهیون: چانیول شنیدی؟
بکهیون حسابی شوکه بود.
البته چانیول هم دست کمی از بکهیون نداشت.
بکهیون: جیمین من بزرگ شده!
بکهیون خیلی دراماتی روی سینه چانیول گریه کرد.
چانیول: دفعه اولشه؟
بکهیون به آرومی سرشو تکون داد.
چانیول سرشو نوازش کرد و بعد نیشخند جذاب و شیطونی زد.
چانیول: چطوره ما هم مثل اونا همینکارو بکنیم؟!
بکهیون با وحشت بهش نگاه کرد.
آماده فرار بود که چانیول مچ دستشو گرفت و دنبال خودش کشوندش.
بکهیون: پارک چانیول ولم کن بزار برم!
چانیول: هیسسس! تو که نمیخوای رئیس بشنوه؟
****
بورام: جونگی شنیدی؟
جونگی سرشو تکون داد.
جونگی: با این وضع آقا نمیتونه فردا درست راه بره.
بورام با حرف جونگی خنده ای شیطونی کرد.
آیرین: شما دوتا اینجا چیکار میکنین؟!
هردوشون با حرف آیرین میخکوب شدن.
برگشتن و لبخند دستپاچه ای بهش زدن.
جونگی: ببخشید آیرین شی!
****
جیمین به آرومی چشماشو باز کرد.
بعد از کاری که دیشب با یونگی کرده بود حسابی خسته شده بود.
یواش یواش دوباره صورتش سرخ شد.
+یونگی...پاشو
سعی کرد یونگی رو بیدار کنه.
یونگی بعد از چند دیقه چشماشو باز کرد و دیر که فرشته کوچولوی قشنگش داره نگاهش میکنه.
_صبح بخیر بیبی.
جیمین با خجالت نگاهش کرد.
+صبح بخیر.
_دیشب خوش گذشت؟!
با نیشخند شیطونی گفت.
یونگی دوباره شروع کرده بود به کِرم ریختن به جیمین!
ادامه دارد....
پارت ۴۶....
بکهیون: چانیول شنیدی؟
بکهیون حسابی شوکه بود.
البته چانیول هم دست کمی از بکهیون نداشت.
بکهیون: جیمین من بزرگ شده!
بکهیون خیلی دراماتی روی سینه چانیول گریه کرد.
چانیول: دفعه اولشه؟
بکهیون به آرومی سرشو تکون داد.
چانیول سرشو نوازش کرد و بعد نیشخند جذاب و شیطونی زد.
چانیول: چطوره ما هم مثل اونا همینکارو بکنیم؟!
بکهیون با وحشت بهش نگاه کرد.
آماده فرار بود که چانیول مچ دستشو گرفت و دنبال خودش کشوندش.
بکهیون: پارک چانیول ولم کن بزار برم!
چانیول: هیسسس! تو که نمیخوای رئیس بشنوه؟
****
بورام: جونگی شنیدی؟
جونگی سرشو تکون داد.
جونگی: با این وضع آقا نمیتونه فردا درست راه بره.
بورام با حرف جونگی خنده ای شیطونی کرد.
آیرین: شما دوتا اینجا چیکار میکنین؟!
هردوشون با حرف آیرین میخکوب شدن.
برگشتن و لبخند دستپاچه ای بهش زدن.
جونگی: ببخشید آیرین شی!
****
جیمین به آرومی چشماشو باز کرد.
بعد از کاری که دیشب با یونگی کرده بود حسابی خسته شده بود.
یواش یواش دوباره صورتش سرخ شد.
+یونگی...پاشو
سعی کرد یونگی رو بیدار کنه.
یونگی بعد از چند دیقه چشماشو باز کرد و دیر که فرشته کوچولوی قشنگش داره نگاهش میکنه.
_صبح بخیر بیبی.
جیمین با خجالت نگاهش کرد.
+صبح بخیر.
_دیشب خوش گذشت؟!
با نیشخند شیطونی گفت.
یونگی دوباره شروع کرده بود به کِرم ریختن به جیمین!
ادامه دارد....
۸۲۲
۲۷ آذر ۱۴۰۳