فکرش را بکن!...در کنار هم پیر شویم و یک روز از روزهای خوب
فکرش را بکن!...در کنار هم پیر شویم و یک روز از روزهای خوبمان در غروب جمعه خرداد ماه در ایوان خانه نشسته باشیم من با گیسوانی سپید تو با دستهای لرزان گیسوان مرا ببافی هی از آن جُک های بیمزهات بگویی هی بخندم برای تو! بعد بوی سوختن غذا بیاید و من داد بزنم ای وای این بار هم یادم رفت زیر شعله را کم کنم و تو بخندی از من بگی فدای گیسوان سپیدت و من بگویم حیف شد و تو بگویی حیف تویی که غصه اش را بخوری هی من فدایت شوم هی تو بگویی خدانکند...گل بگوئیم و گل بشنویم که یادمان برود غذا سوخته است و گرسنهایم آنقدر غرق هم شویم که یادمان برود شب از نیمه شب گذشته و یادمان رفته که وقت خواب است..! آه خواب...مگر میشود کنار تو بود و خوابید؟! باید بیدار ماند و وقتی خوابیده ایی به تماشایت نشست...
آه که همه این ها خیالی بیش نیست.
۲۸خرداد ۱۴۰۱
"نوشته خودم"
( ر.کاف )
آه که همه این ها خیالی بیش نیست.
۲۸خرداد ۱۴۰۱
"نوشته خودم"
( ر.کاف )
۱۲.۱k
۲۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.