P

P¹⁸



**ویو تینا**

ساعت پنج صبح، صدای زنگ ساعت با لحنی ملایم، هر دویمان را از خواب عمیق بیدار کرد. نور خاکستری صبح از پشت پرده‌ها به داخل می‌تابید. تهیونگ طبق معمول، چند دقیقه قبل از زنگ، بیدار شده بود.

با صدایی که کمی خواب‌آلود بود، گفت: «باید بریم عزیزم. پروازمون کنسل نمی‌شه.»

سریع‌تر از آنچه فکرش را می‌کردم، آماده شدیم. وسایل را چک کردیم، چمدان‌های خرید عروسی، لباس‌های نو و خاطرات شیرین چند روز گذشته را با خود برداشتیم. کوک و تهیونگ صبح زود رفته بودند تا کارهای مربوط به خروج را انجام داده بودن.

وقتی به لابی هتل رسیدیم، همه آماده رفتن بودند. آخرین عکس دسته‌جمعی را کنار هم گرفتیم، خنده‌هایمان در فضای بزرگ هتل پیچید. کوک با لحنی جدی اما دوستانه به تهیونگ گفت: «امیدوارم بهترین زندگی رو با تینا بسازی. فقط یادت باشه، اگه اذیتش کردی، من هستم.»

تهیونگ خندید و دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد: «نگران نباش کوک. از این به بعد، خوشبختی تینا تنها مسئولیت منه.»

در فرودگاه، پس از تحویل دادن چمدان‌ها، لحظه‌ای کنار هم ایستادیم. پرواز ما به سمت کره بود، جایی که جشن اصلی و بزرگ عروسی منتظر ما بود.

«بالاخره تموم شد این سفر خرید.» گفتم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.

«تموم شد؟» تهیونگ با لبخندی معنی‌دار پرسید و به انگشتر درخشان دستم اشاره کرد. «این تازه شروع همه چیزه، تینا.»

وقتی وارد هواپیما شدیم، صندلی‌های فرست کلاس، حس یک شروع مجلل را القا می‌کرد. من کنار پنجره نشستم و تهیونگ کنارم. وقتی هواپیما به آرامی از زمین بلند شد و مناظر زیبای سوئیس زیر پایمان کوچک شد، نفس عمیقی کشیدم.

«برگردیم خونه.» زمزمه کردم.

تهیونگ دستم را گرفت و بوسید. «به خونه‌ای که قراره با هم بسازیم، برگردیم.»

***

**چند ماه بعد: کره **

با صدای همهمه مهمانان، از خواب پریدم. امروز روز عروسی ما بود. خانه‌ی بزرگمان پر شده بود از دوستان، خانواده و شور و هیجان. لباس عروسیم را پوشیده بودم، همان لباسی که در سوئیس با اصرار زیاد انتخابش کرده بودم، و حالا در آینه‌ به فرشته‌ای که شده بودم نگاه می‌کردم.

وقتی وارد سالن شدم، همه چیز در مه نور و گلبرگ گم شد. تهیونگ، در کت و شلوار شیک خود، آنجا ایستاده بود. برق نگاهش به من ثابت ماند. او هم انگار یک لحظه تمام دنیا را فراموش کرد.

مراسم شروع شد. همه چیز ساده، باشکوه و پر از عشق بود. در میان رقص و هیاهو، صدای آشنایی شنیدم. کوک و جین با همان شوخی‌های قدیمی‌شان نزدیک شدند. کوک با لحن همیشگی‌اش گفت: «خب، دیگه کار ما تمومه. حالا تینای خوشگل مال این آقا شد.»

در لحظه‌ی قطع کردن کیک، تهیونگ میکروفون را برداشت. او به چشمانم نگاه کرد، و این بار، هیچ کس دیگری در آن سالن حضور نداشت.

«تینا، تو سه سال پیش همسر من شدی، اما امروز، در مقابل همه کسانی که دوستشان داریم، دوباره بهت قول می‌دم که از این به بعد، هر روز، تمام تلاشم رو می‌کنم که مثل اون شب که از پنجره ترسیدی، وقتی کنارمی، امن‌ترین و شادترین جای دنیا باشی. دوستت دارم، همسر من.»

اشک شوق در چشمانم جمع شد، اما لبخندم از هر اشک قوی‌تر بود.

شب به پایان رسید. در نهایت، به خانه‌ی خودمان بازگشتیم. خسته اما غرق در آرامش.

وقتی روی تخت دراز کشیدیم، تهیونگ مرا در آغوش گرفت.

«حالا دیگه واقعاً تموم شد، نه؟» پرسیدم.

«تموم شد؟» او خندید و موهایم را نوازش کرد. «فکر کنم تازه شروع شد. فردا که باید برای مهمونی دعوت‌شده‌های خونه، برنامه‌ریزی کنیم.»

«می‌دونم.» لبخندی زدم و چشم‌هایم را بستم. در آغوش او، امن‌ترین جای دنیا بودم. این پایان قصه سفر خرید نبود، بلکه آغاز زیبایی ابدی ما بود.

**پایان.**
دیدگاه ها (۰)

P⁴﴿اینو بگم که سوبون برای اینکه خواهر تنها نباشه بعد از عروس...

P⁵بسیار خوب، این شما و پارت بعدی داستان، جایی که شاهزاده شاه...

Seven notes and seven heartsامروز مثل همیشه از خونه زدم بیرو...

P¹⁷باهم از هتل امدیم بیروناول رفتیم به یه پاساژ که معلوم بود...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط