p
p⁶
" کسی که درخواست داده یه بخش دیگه هم اضافه کرده:
اینکه بعد از دوسال که ا.ت ۱۶ سالش میشه یونگی میره مسافرت کاری و ا.ت خدمتکارا رو مرخص میکنه بعد اینقدر به یونگی وابسته شده که همون دوهفته ای که یونگی نیست همش گریه میکنه تا اینکه مریض میشه یعنی ریز چشمش کبود میشه و وقتی قرار بود یونگی بیاد ا.ت خیلی تدارک میبینه بعد با کرم پودر اون کبودیا رو میپوشونه چون یونگی خیلی تیزه و خوب خلاصه یونگی که اومد و یکم رفع دلتنگی کردن ا.ت یکم حالش بد بشه و سرفه کنه و بعد یونگی بهش آب بده و چون یونگی خیلی تیز بود متوجه بشه یکم زیر چشم ا.ت کبوده "
نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابیدم..
.
.
.
.
.
با صدا زدن اسمم از خواب بیدار شدم..
یونگی بود..
+ چیههههههه *خابالود*
_ پاشو.. اومدن
+ کی اومد؟! *خابالود*
ویندوزم بالا نیومده بود که با شنیدن صدای اشنا دو متر پریدم هوا
🐰 ما قرار بود بیایم دیگه..
پریدم بغلش..
+ ووووواااااههههااااایییییییی دلم برات تنگ شده بوددددددددد *ذوق*
متقابل بغلم کرد..
🐰 منم همینطور بچه *لبخند عمیق*
همینطوری توی بغلش بودم..
_ ات *اخم و عصبانی*
+ چیه؟!
_ این چه لباسیه؟!
یهو فهمیدم چی پوشیده بودم..
یه نگاه به بدنم انداختم که نصف بیشترش معلوم بود..
با خجالت پتو رو دورم کشیدم
_ واقعا ج//نده ای.. وقتی اینو پوشیدی که میدونستی قراره پسرا بیان *بلند*
🐰 هی هی یونگی حرف دهنتو بفهم
+ من.. من همیشه اینو برای خواب میپوشم *بغض*
_ تو گوه میخوری.. به چه حقی همچین لباسی خریدی اصن؟
+ من.. من نخریدم.. خ.خاله داد بهم *بغض*
« منظورش خاله خودشو یونگیه »
_ همین الان یه لباس مناسب میپوشی میای پایین فهمیدی!؟!
+ چشم *بغض*
از اتاق رفت بیرون و درو محکم بست..
خیلی تحمل کردم اشکام نریزه..
ولی نشد.. بدون صدا اشکام میومد پایین
جونگکوک اروم بغلم کرد..
🐰 هی اشکالی نداره.. آروم باش درستش میکنیم.. تو لباست رو عوض کن.. بیا پایین هممون باهاش حرف میزنیم نظرت چیه؟! هوم؟
+ نمیشه.. مطمئنم نمیشه *گریه بی صدا*
🐰 میشه.. قول میدم میشه.. یه لباس خوب بپوش بیا پایین
اشکامو پاک کردم
+ باشه..
میخواستم پتو رو از دورم در بیارم..
که یهو یاد جونگکوک افتادم
+ ام میری بیرون؟؟
🐰 باشه..
لباسمو عوض کردم..
موهامو شونه کردم.. دست و صورتمو شستم
و رفتم طبقه پایین...
بعد سلام و بغل با همه..
کنار جین نشستم..
🐹 چطوری بچه
+ بد نیستم..
🐿 فک کنم هنوز خوابی
+ من؟!
🐿 نه عمهم.. اره دیگه تو
+ نه بیدارم
🐻 چرا ناراحتی؟!
+ ناراحت نیستم..
_ معلومه که ناراحت نیست.. یه ج//نده همیشه خوشحاله!
+ هی.. من.. من ج//نده نیستم *لکنت*
🐨 به چه حقی بهش میگی ج//نده؟! *داد*
🐰 به خاطر یه لباس؟!
🐹 واقعا یونگی احمقی! احمق *داد*
همه داشتن سرش داد میکشیدن.. و من تحمل نداشتم..
اروم بدون اینکه متوجه بشن رفتم اتاقم..
" کسی که درخواست داده یه بخش دیگه هم اضافه کرده:
اینکه بعد از دوسال که ا.ت ۱۶ سالش میشه یونگی میره مسافرت کاری و ا.ت خدمتکارا رو مرخص میکنه بعد اینقدر به یونگی وابسته شده که همون دوهفته ای که یونگی نیست همش گریه میکنه تا اینکه مریض میشه یعنی ریز چشمش کبود میشه و وقتی قرار بود یونگی بیاد ا.ت خیلی تدارک میبینه بعد با کرم پودر اون کبودیا رو میپوشونه چون یونگی خیلی تیزه و خوب خلاصه یونگی که اومد و یکم رفع دلتنگی کردن ا.ت یکم حالش بد بشه و سرفه کنه و بعد یونگی بهش آب بده و چون یونگی خیلی تیز بود متوجه بشه یکم زیر چشم ا.ت کبوده "
نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابیدم..
.
.
.
.
.
با صدا زدن اسمم از خواب بیدار شدم..
یونگی بود..
+ چیههههههه *خابالود*
_ پاشو.. اومدن
+ کی اومد؟! *خابالود*
ویندوزم بالا نیومده بود که با شنیدن صدای اشنا دو متر پریدم هوا
🐰 ما قرار بود بیایم دیگه..
پریدم بغلش..
+ ووووواااااههههااااایییییییی دلم برات تنگ شده بوددددددددد *ذوق*
متقابل بغلم کرد..
🐰 منم همینطور بچه *لبخند عمیق*
همینطوری توی بغلش بودم..
_ ات *اخم و عصبانی*
+ چیه؟!
_ این چه لباسیه؟!
یهو فهمیدم چی پوشیده بودم..
یه نگاه به بدنم انداختم که نصف بیشترش معلوم بود..
با خجالت پتو رو دورم کشیدم
_ واقعا ج//نده ای.. وقتی اینو پوشیدی که میدونستی قراره پسرا بیان *بلند*
🐰 هی هی یونگی حرف دهنتو بفهم
+ من.. من همیشه اینو برای خواب میپوشم *بغض*
_ تو گوه میخوری.. به چه حقی همچین لباسی خریدی اصن؟
+ من.. من نخریدم.. خ.خاله داد بهم *بغض*
« منظورش خاله خودشو یونگیه »
_ همین الان یه لباس مناسب میپوشی میای پایین فهمیدی!؟!
+ چشم *بغض*
از اتاق رفت بیرون و درو محکم بست..
خیلی تحمل کردم اشکام نریزه..
ولی نشد.. بدون صدا اشکام میومد پایین
جونگکوک اروم بغلم کرد..
🐰 هی اشکالی نداره.. آروم باش درستش میکنیم.. تو لباست رو عوض کن.. بیا پایین هممون باهاش حرف میزنیم نظرت چیه؟! هوم؟
+ نمیشه.. مطمئنم نمیشه *گریه بی صدا*
🐰 میشه.. قول میدم میشه.. یه لباس خوب بپوش بیا پایین
اشکامو پاک کردم
+ باشه..
میخواستم پتو رو از دورم در بیارم..
که یهو یاد جونگکوک افتادم
+ ام میری بیرون؟؟
🐰 باشه..
لباسمو عوض کردم..
موهامو شونه کردم.. دست و صورتمو شستم
و رفتم طبقه پایین...
بعد سلام و بغل با همه..
کنار جین نشستم..
🐹 چطوری بچه
+ بد نیستم..
🐿 فک کنم هنوز خوابی
+ من؟!
🐿 نه عمهم.. اره دیگه تو
+ نه بیدارم
🐻 چرا ناراحتی؟!
+ ناراحت نیستم..
_ معلومه که ناراحت نیست.. یه ج//نده همیشه خوشحاله!
+ هی.. من.. من ج//نده نیستم *لکنت*
🐨 به چه حقی بهش میگی ج//نده؟! *داد*
🐰 به خاطر یه لباس؟!
🐹 واقعا یونگی احمقی! احمق *داد*
همه داشتن سرش داد میکشیدن.. و من تحمل نداشتم..
اروم بدون اینکه متوجه بشن رفتم اتاقم..
- ۱۳.۲k
- ۱۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط