p
p⁵
یونگی ویو:
به حرفای نامجون و جیمین برای هزارمین بار فکر کردم
البته فقط نامجون و جیمین نبودن..
تقریبا بیشتر اطرافیانم این حرفارو میزدن
واقعا چرا من با این دختر کوچولو سردم؟!
مگه چیکار کرده؟ جز محبت چیز دیگه ای خواسته؟ نه!
_ الان برمیگردم
و رفتم تو اشپزخونه و دیدم از کابینت داروها قرص برمیداره
_ چیکار میکنی؟!
+ من؟ ه.هیچی..
_ گفتم چیکار میکنی *عصبی*
+ خب.. ر.راستش یکم.. یکم سردرد دارم.. م.مسکن میخوام..*دروغ*
_ باشه..*مشکوک*
+ برو دیگه
_ چرا باید برم؟؟
+ چون من میگم.. البته که هیچوقت حرفام برات مهم نیست
_ مهمه..
+ معلومه
_ خیلی بد حرف میزنیا
+ داداشم تویی
_ درست حرف بزن *بلند*
+ داد نزن
_ میخوای داد بزنم ببینی داد چیه؟!
+ نخیر لازم نیست من نصف عمرم فقط داد شنیدم
_ اتفاقا بازم داد میخوای تا آدم بشی
+ خفه شو..
_ واقعا باید داد بزنم سرت تا آدم بشی.. مگه نمیگم درست حرف بزن *داد*
🐨 چخبرتونه باز؟!
_ اینجا چیکار میکنی
🐣 میبینم ینفر باز داره با خواهر بی گناهش دعوا میکنه *اخم*
_ جیمین به تو مربوط نیست
🐣 اتفاقا کاملا به من مربوطه.. به منی که بیشتر از تو ات رو دوست دارم.. یعنی چی؟! دوستای برادرش بیشتر از خود برادرش دوستش دارن!
+ مهم نیست *اروم* عادت کردم
🐣 اتفاقا مهمه
🐨 بیا بریم ات..
ات سریع با نامجون و جیمین به سمت حال پذیرایی رفت..
چرا؟! چرا نمیتونم برادر خوبی برای ات باشم؟! البته مهم نیست...
ولش کن
ات ویو:
همینجوری روی مبل نشسته بودیم.. که جیمین گفت
🐣 حالت خوبه؟!
+ نمیدونم..
🐨 یه سوال بپرسم؟!
+ هوم
🐨 یونگیو دوست داری؟!
+ بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی عاشقشم.. ولی خب اون.. هعی
🐣 عاممم.. نظرت چیه.. اوممم.. به بقیه پسرا بگیم بیان اینجا همه باهاش حرف بزنیم شاید درست شد؟
+ جیمین.. ده ساله هیچکس نتونسته کسی کاری کنه
🐨 به نظرم ایده خوبیه
+ من مشکلی ندارم ولی یونگی...
_ من چی؟!
+ هیچی
🐣 هیچی و کوفت بچه.. ببیننن میخوایم به بقیه پسرا بگیم بیان اینجا
_ خب؟
🐣 مرض مرتیکه.. بگیم؟!
_ بگو
🐣 افرین پسر خوب.. من زنگ میزنم به تهیونگ و جونگکوک..
🐨 منم به جین و جیهوپ میگم..
+ میگم.. من یکم خوابم میاد.. هروقت اومدن بیدارم کنین
🐣 باشه..
به سمت اتاقم رفتم..
من واقعا همه دوستای یونگیو ( منظورش کل بی تی اسه ) دوست داشتم..
ولی جونگکوک رو بیشتر از همه دوست داشتم..
خیلی خوشحال بودم که میخواد بیاد..
یه لباس خیلی راحت پوشیدم..
شلوارک خیلی کوتاه و یه لباس حلقه ای کوتاه پوشیدم..
تو این لباسا احساس ازادی میکردم..
و فقط وقتی میپوشیدمشون که میخواستم بخوابم..
چون یجورایی همه جای بدنمو نشون میده جلوی هیچ کسی دیگه نمیپوشمش
یونگی ویو:
به حرفای نامجون و جیمین برای هزارمین بار فکر کردم
البته فقط نامجون و جیمین نبودن..
تقریبا بیشتر اطرافیانم این حرفارو میزدن
واقعا چرا من با این دختر کوچولو سردم؟!
مگه چیکار کرده؟ جز محبت چیز دیگه ای خواسته؟ نه!
_ الان برمیگردم
و رفتم تو اشپزخونه و دیدم از کابینت داروها قرص برمیداره
_ چیکار میکنی؟!
+ من؟ ه.هیچی..
_ گفتم چیکار میکنی *عصبی*
+ خب.. ر.راستش یکم.. یکم سردرد دارم.. م.مسکن میخوام..*دروغ*
_ باشه..*مشکوک*
+ برو دیگه
_ چرا باید برم؟؟
+ چون من میگم.. البته که هیچوقت حرفام برات مهم نیست
_ مهمه..
+ معلومه
_ خیلی بد حرف میزنیا
+ داداشم تویی
_ درست حرف بزن *بلند*
+ داد نزن
_ میخوای داد بزنم ببینی داد چیه؟!
+ نخیر لازم نیست من نصف عمرم فقط داد شنیدم
_ اتفاقا بازم داد میخوای تا آدم بشی
+ خفه شو..
_ واقعا باید داد بزنم سرت تا آدم بشی.. مگه نمیگم درست حرف بزن *داد*
🐨 چخبرتونه باز؟!
_ اینجا چیکار میکنی
🐣 میبینم ینفر باز داره با خواهر بی گناهش دعوا میکنه *اخم*
_ جیمین به تو مربوط نیست
🐣 اتفاقا کاملا به من مربوطه.. به منی که بیشتر از تو ات رو دوست دارم.. یعنی چی؟! دوستای برادرش بیشتر از خود برادرش دوستش دارن!
+ مهم نیست *اروم* عادت کردم
🐣 اتفاقا مهمه
🐨 بیا بریم ات..
ات سریع با نامجون و جیمین به سمت حال پذیرایی رفت..
چرا؟! چرا نمیتونم برادر خوبی برای ات باشم؟! البته مهم نیست...
ولش کن
ات ویو:
همینجوری روی مبل نشسته بودیم.. که جیمین گفت
🐣 حالت خوبه؟!
+ نمیدونم..
🐨 یه سوال بپرسم؟!
+ هوم
🐨 یونگیو دوست داری؟!
+ بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی عاشقشم.. ولی خب اون.. هعی
🐣 عاممم.. نظرت چیه.. اوممم.. به بقیه پسرا بگیم بیان اینجا همه باهاش حرف بزنیم شاید درست شد؟
+ جیمین.. ده ساله هیچکس نتونسته کسی کاری کنه
🐨 به نظرم ایده خوبیه
+ من مشکلی ندارم ولی یونگی...
_ من چی؟!
+ هیچی
🐣 هیچی و کوفت بچه.. ببیننن میخوایم به بقیه پسرا بگیم بیان اینجا
_ خب؟
🐣 مرض مرتیکه.. بگیم؟!
_ بگو
🐣 افرین پسر خوب.. من زنگ میزنم به تهیونگ و جونگکوک..
🐨 منم به جین و جیهوپ میگم..
+ میگم.. من یکم خوابم میاد.. هروقت اومدن بیدارم کنین
🐣 باشه..
به سمت اتاقم رفتم..
من واقعا همه دوستای یونگیو ( منظورش کل بی تی اسه ) دوست داشتم..
ولی جونگکوک رو بیشتر از همه دوست داشتم..
خیلی خوشحال بودم که میخواد بیاد..
یه لباس خیلی راحت پوشیدم..
شلوارک خیلی کوتاه و یه لباس حلقه ای کوتاه پوشیدم..
تو این لباسا احساس ازادی میکردم..
و فقط وقتی میپوشیدمشون که میخواستم بخوابم..
چون یجورایی همه جای بدنمو نشون میده جلوی هیچ کسی دیگه نمیپوشمش
- ۱۵.۲k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط