p

p⁸

جین محکم بغلم کرد و سرمو محکم بوسید

🐹 آخخخخخ فداتشمم خندیدیییی توو

+ اره فک کنم

🐿 هی بچه خوشحال باشش

+ ام.. اشکالی نداره که خندیدم؟.. ببخشید

🐨 اشکالش کجاس؟!

+ اخه.. ده سال بود اینجوری نخندیده بودم با خودم گفتم شاید کار بدی کردم که خندیدم

_ یبار دیگه ازت حرفا بزنی... خنده اشکالی نداره تو باید میخندیدی! حالا هم بیا پایین غذا بخور میمیری یهو

بقیه هم رفتن پایین و فقط من موندم...

" ساعت ۱۱ شب "

بالاخره پسرا رفتن...

من حالم بیشتر از هر چیزی بد بود..

و برگشتم به حالت عادی خودم..

سرد.. ساکت.. و همیشه توی اتاق

بعد پوشیدن اون لباس خواب باز که یونگی سرش دعوام کرد..

و بعد مسواک و سرویس رفتن...

به خواب عمیق فرو رفتم
.
.
.
.
با صدای آلارم از خواب پاشدم..

مدرسم ساعت ۸ شروع میشه ولی ۶:۱٠ بیدار شدم.. دلیلشم نمیدونستم

" یونگی ویو "

با سر صدای اماده شدن ات بیدار شدم..

و ساعتو که چک کردم تعجب کردم.. چقدر زود میره!

بیشتر از قبل نگرانش شدم

ولی چشمام یاری نکرد و خوابیدم...

بعد چندساعت.. وقتی بیدار شدم

رفتم سرویس و بعد کارای روزانه..

برای خودم یه آیس کافی درست کردم

ولی تمام فکرم درگیر ات بود..

دختره بیچاره.. واقعا من چیکار کردم باهاش؟!

همیجوری ذهنم درگیر خواهر کوچولوم بود که با زنگ گوشیم به خودم اومدم..

جیمین بود...

" مکالمه "

_ بله؟!

🐣 هیونگ.. کجایی؟! چرا نمیای سر تمرین؟!

با شنیدن این حرف قهوه پرید تو گلوم..

دیر شده!!

🐣 کی از خواب بیدار شدی؟!

به ساعت نگاه کردم.. ساعت ۱2 بود!

_ خ.خب همین الان..

🐣 وای خدایا.. همین الان بیا سر تمرین.. زووود

و قطع کرد

" پایان مکالمه "

سریع اماده شدم و وقتی میخواستم از خونه برم بیرون یاد ات افتادم..

ولش کن خودش میدونه رفتم کمپانی...

ات ویو:

تقریبا ساعت ۲:۳٠ رسیدم خونه..

+ اوپا.. من اومدم.. *اروم*

ولی صدایی نشنیدم

+ اوپااا *یکم بلند*

ولش کن حتما رفته کمپانی..

لباسام رو عوض کردم..

و دستامو شستم..

به سمت اتاقم رفتم و در اتاقو بستم..

شروع کردم به درس خوندن

ولی از شدت خستگی روی میز خوابم برد..

تااااااا...

وقتی با صدای در از خواب بیدار شدم..

ساعت ۶:۳٠ بود..

احتمالا یونگی اومده...

مثل همیشه بدون اینکه بیاد تو اتاقم یا حالمو بپرسه..

به اتاق خودش رفت..

واقعا خسته شدم...

وانیلا:

چندروز گذشته بود

و ات فقط و فقط تو اتاقش بود و فقط برای غذا میرفت بیرون

یونگی خیلی نگرانش بود..

پشیمون بود که چرا با ات سرده

یه شب.. یونگی کلافه شد..

به سمت اتاق ات رفت..

در اتاقو باز کرد که با صحنه ای که دید خون تو رگاش یخ زد

ات رو تخت نشسته بود و داشت یه چاقوی بزرگ روی رگ دستش فشار میداد

_ چه غلطی میکنی *عربده*

چاقو از دست ات افتاد..

و رنگش مثل گچ شد

+ ا.اینجا چیکار میکنی.. *ترسیده*

_ معلومه چه گوهی داری میخوری؟! هان؟! *داد*

+ مگه مهمه برات که میمیرم یا نه

_ مهمه.. ات مهمه.. تو خواهر منی.. زندگی منی
دیدگاه ها (۴)

p⁹+ جوک خوبی بودپسر فورا ات رو از ته دل محکم بغل کرد.. _ ببخ...

p¹⁰_ هوی وحشی+ من کوچولو نیستم وحشی ام نیستم_ عه اینطوریاس؟؟...

p۷واقعا چیکار باید بکنم؟! صدای داد و فریادشون میومدهعی.. پشت...

p⁶" کسی که درخواست داده یه بخش دیگه هم اضافه کرده: اینکه بعد...

پارت 2 مافیای عاشق من 💜

پارت ۷آنچه گذشت: رفتم توی اتاقم که.....نشستم روی تخت و به فک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط