عاشقانه
#عاشقانه
داشتم برگههای دانشجوهامو صحیح میکردم، یکی از برگههای خالی حواسمو به خودش جلب کرد. به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود!
فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی میارزید. مخصوصاً باقالی و لبوی داغ چرخیهای سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش میافتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خندهام میگرفت و حواسم پرت میشد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.» چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانهام. گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...
گفتم: «اگه لای برگهات یه تیکه لبو میپیچیدی برام بهت صد میدادم بچ�...
داشتم برگههای دانشجوهامو صحیح میکردم، یکی از برگههای خالی حواسمو به خودش جلب کرد. به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود!
فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی میارزید. مخصوصاً باقالی و لبوی داغ چرخیهای سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش میافتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خندهام میگرفت و حواسم پرت میشد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.» چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانهام. گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...
گفتم: «اگه لای برگهات یه تیکه لبو میپیچیدی برام بهت صد میدادم بچ�...
۲.۲k
۲۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.