خواستم بنویسم
خواستم بنویسم
هیچ میدانی این آخرین متنیست که برایت مینویسم؟هیچ میدانی این آخرین روزیست که به تو می اندیشم؟
میتوانم بگویم که این هفده روز زندگیم درست همانند صد سال گذشت و اما آن چهار ماه همچو ثانیه ای گذشت
تمام آن احساسات حرف هایت لحظه های شیرینمان ثانیه ای بود که من برایش جان میدهم
بانویه زیبایم تو از شهر کوچکه درون قلبم گذشتی اما خبر نداشتی که قبل آمدنت باران باریده بود و رد پایت در زمین شهرم به جای مانده
کاش میفهمیدی برای بودنت حاضر بودم ماه را پایین بیاورم
آخر اگر تو خورشید بودی و من ماه کاری میکردم شب و روز در کنار هم بیایند مگر چ میشودشب و روز یکی باشد؟نمیشود؟ چرا میشود آری اگر تو دستانم را رها نمیکردی همه چیز ممکن میشد اگر رهایم نمیکردی من قادر بودم ناممکن هارا ممکن سازم
کاش میشد لطافت و گرمای دستانت را ب من برگردانی
کاش دوباره میتوانستم لمس کنم .. لمس کنم آن گونه های سرخ را با لبانم
کاش تمام این ها ممکن میشد
شاید شود اما در خواب همان خواب هایی ک در شب هنگام از میانش میپرم و تا صبح اشک میریزم و خوشحالم که تو با آرامش پلک هایت را روی هم گزاشته ای
درست یک هفته به خود زمان دادم که تورا ب فراموشی بسپارم
گفتم خشک خواهد شد آن زمین درونه قلبم و زد پایت پر میشود
اما میدانی چه شد؟
زمین خشک شد و رد پایت محکم سر جایش باقی ماند ماند و نگزاشت من خاطره ی بودنت را فراموش کنم
حال میخواهم شهرم از کار بیوفتد این شهر را میسوزانم نابود میکنم
به په دردی میخورد شهری ک صدایه خنده ات در آن ب گوش نرسد؟..
هیچ میدانی این آخرین متنیست که برایت مینویسم؟هیچ میدانی این آخرین روزیست که به تو می اندیشم؟
میتوانم بگویم که این هفده روز زندگیم درست همانند صد سال گذشت و اما آن چهار ماه همچو ثانیه ای گذشت
تمام آن احساسات حرف هایت لحظه های شیرینمان ثانیه ای بود که من برایش جان میدهم
بانویه زیبایم تو از شهر کوچکه درون قلبم گذشتی اما خبر نداشتی که قبل آمدنت باران باریده بود و رد پایت در زمین شهرم به جای مانده
کاش میفهمیدی برای بودنت حاضر بودم ماه را پایین بیاورم
آخر اگر تو خورشید بودی و من ماه کاری میکردم شب و روز در کنار هم بیایند مگر چ میشودشب و روز یکی باشد؟نمیشود؟ چرا میشود آری اگر تو دستانم را رها نمیکردی همه چیز ممکن میشد اگر رهایم نمیکردی من قادر بودم ناممکن هارا ممکن سازم
کاش میشد لطافت و گرمای دستانت را ب من برگردانی
کاش دوباره میتوانستم لمس کنم .. لمس کنم آن گونه های سرخ را با لبانم
کاش تمام این ها ممکن میشد
شاید شود اما در خواب همان خواب هایی ک در شب هنگام از میانش میپرم و تا صبح اشک میریزم و خوشحالم که تو با آرامش پلک هایت را روی هم گزاشته ای
درست یک هفته به خود زمان دادم که تورا ب فراموشی بسپارم
گفتم خشک خواهد شد آن زمین درونه قلبم و زد پایت پر میشود
اما میدانی چه شد؟
زمین خشک شد و رد پایت محکم سر جایش باقی ماند ماند و نگزاشت من خاطره ی بودنت را فراموش کنم
حال میخواهم شهرم از کار بیوفتد این شهر را میسوزانم نابود میکنم
به په دردی میخورد شهری ک صدایه خنده ات در آن ب گوش نرسد؟..
۱۱.۰k
۲۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.