پارت ۶۶
#پارت_۶۶
دکتر ماسکشو از روی صورتش برداشت.
_خوشبختانه خطر رفع شد...وقتی بهوش اومدن میتونین ببینیدشون...
از ته دل زیر لب گفتم
_خدایا شکرت
نفسمو با صدا بیرون فرستادم که دکتر گفت
_آقای محترم...این خلاف قانونه که شما فرم رضایت کسی رو پر کنین که هیچ نسبتی باهاش ندارین
با تعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد
_ولی من فقط به خاطر حال اون دختر چیزی نگفتم...پس بهتره پلیس رو در جریان بزارید لطفا...
اینو گفت و از اونجا دور شد.حتما پلیسو خبر میکنن...
روبروی اتاق مراقبت آیدا روی صندلی نشستم.اگه امشب اتفاقی برای آیدا می افتاد...حتی فکرشم قلبم رو به درد میاره...این دختر...سرمو به طرفین تکون دادم تا فکرای مزاحم ازم دور شن.من نمیتونستم که...من اجازه ی داشتن این احساسو نداشتم...هیچ وقت ندارم...
نمیدونم چقدر تو فکر بودم که یکی از پرستارا رو دیدم که وارد اتاق شد...پشت سرش رفتم.چیزی نگفت پس اجازه داشتم.سر آیدا باندپیچی شده بود.خواب بود ولی اول سرشو تکون داد که از درد زیاد صورتش جمع شد و اخ ضعیفی گفت.
پرستار آمپولی رو به سرمش تزریق کرد و گفت
_بهتری عزیزم؟
صداش به زور شنیده میشد
_من...چه اتفاقی افتاد
_نگران نباش چیزی نیست...تو تصادف کردی رسوندنت بیمارستان...عزیزم میدونی اسمت چیه؟
نگاهش به من افتاد.سرد بود.انگار منو نمیشناخت.دعا دعا میکردم اون چیزی که من فکر میکردم اتفاق نیفتاده باشه.یه دستشو روی سرش گذاشت.پرستار دوباره سوالشو تکرار کرد
_گلم فهمیدی چی گفتم؟اسمتو میدونی؟
با گیجی نگاهشو بین منو پرستار ردوبدل کرد
_اسمم؟...
دکتر ماسکشو از روی صورتش برداشت.
_خوشبختانه خطر رفع شد...وقتی بهوش اومدن میتونین ببینیدشون...
از ته دل زیر لب گفتم
_خدایا شکرت
نفسمو با صدا بیرون فرستادم که دکتر گفت
_آقای محترم...این خلاف قانونه که شما فرم رضایت کسی رو پر کنین که هیچ نسبتی باهاش ندارین
با تعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد
_ولی من فقط به خاطر حال اون دختر چیزی نگفتم...پس بهتره پلیس رو در جریان بزارید لطفا...
اینو گفت و از اونجا دور شد.حتما پلیسو خبر میکنن...
روبروی اتاق مراقبت آیدا روی صندلی نشستم.اگه امشب اتفاقی برای آیدا می افتاد...حتی فکرشم قلبم رو به درد میاره...این دختر...سرمو به طرفین تکون دادم تا فکرای مزاحم ازم دور شن.من نمیتونستم که...من اجازه ی داشتن این احساسو نداشتم...هیچ وقت ندارم...
نمیدونم چقدر تو فکر بودم که یکی از پرستارا رو دیدم که وارد اتاق شد...پشت سرش رفتم.چیزی نگفت پس اجازه داشتم.سر آیدا باندپیچی شده بود.خواب بود ولی اول سرشو تکون داد که از درد زیاد صورتش جمع شد و اخ ضعیفی گفت.
پرستار آمپولی رو به سرمش تزریق کرد و گفت
_بهتری عزیزم؟
صداش به زور شنیده میشد
_من...چه اتفاقی افتاد
_نگران نباش چیزی نیست...تو تصادف کردی رسوندنت بیمارستان...عزیزم میدونی اسمت چیه؟
نگاهش به من افتاد.سرد بود.انگار منو نمیشناخت.دعا دعا میکردم اون چیزی که من فکر میکردم اتفاق نیفتاده باشه.یه دستشو روی سرش گذاشت.پرستار دوباره سوالشو تکرار کرد
_گلم فهمیدی چی گفتم؟اسمتو میدونی؟
با گیجی نگاهشو بین منو پرستار ردوبدل کرد
_اسمم؟...
۸۷۴
۲۶ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.