پارت ۶۷
#پارت_۶۷
_اسمم؟...
_آره عزیزم اسمتو یادته؟
_عااام...اسمم...آیدا...آیدا نوری...
_خوبه...یکم که استراحت کنی حالت بهتر میشه...یه آرامبخش زدم برای سردردت گه طبیعیه
_ممنون
پرستار بعد ازینکه کارش تموم شد برگشت و رو به من گفت
_زیاد ازش حرف نکشین
سری تکون دادمو راهو براش باز کردم.بعد از بیرون رفتن پرستار،کنار تخت آیدا ایستادم.دلخور نگاهم میکرد.
_خوبی؟
جوابمو نداد و روشو ازم برگردوند.حق داشت.به خاطر هیچ و پوچ کشوندمش بیمارستان...
_قهری مثلا
با همون صدای ضعیفش جواب داد
_خعلی پررویی
_میخاستی کمر بند ببندی
با اخم بهم نگاه کرد
_میشه بری بیرون؟
ابرو بالا انداختم و گفتم
_نوچ
دوباره روشو ازم برگردوند.خندم گرفته بود.با این حالش بچه بازی در میاورد
_خانوم بیست وشیش ساله...قنداق...جواب نمیدی؟
_برو بیرون...
بهتر بود زیاد ازیتش نکنم.بمونه برا بعد!
_باشه...پس امشب میرم خونه فردا میام دنبالت...
برگشت و با درد نگام کرد.الحق که بیشعوری کیان...زدی دختر مردمو ناکار کردی الان میخای بزاری بری؟
_نترس نمیرم...میمونم تا فردا
چشماش رنگ اعتماد گرفت.به من اعتماد داشت.تو دلم پوزخندی به دل سادش زدم و خواستم بلند شم که برم ولی دوتا مامور با لباس نظامی بعد ازینکه در زدن وارد شدن.
_آقای کیان مفتخر؟
_بله خودم هستم
_شما باید همراه ما بیاین
_اسمم؟...
_آره عزیزم اسمتو یادته؟
_عااام...اسمم...آیدا...آیدا نوری...
_خوبه...یکم که استراحت کنی حالت بهتر میشه...یه آرامبخش زدم برای سردردت گه طبیعیه
_ممنون
پرستار بعد ازینکه کارش تموم شد برگشت و رو به من گفت
_زیاد ازش حرف نکشین
سری تکون دادمو راهو براش باز کردم.بعد از بیرون رفتن پرستار،کنار تخت آیدا ایستادم.دلخور نگاهم میکرد.
_خوبی؟
جوابمو نداد و روشو ازم برگردوند.حق داشت.به خاطر هیچ و پوچ کشوندمش بیمارستان...
_قهری مثلا
با همون صدای ضعیفش جواب داد
_خعلی پررویی
_میخاستی کمر بند ببندی
با اخم بهم نگاه کرد
_میشه بری بیرون؟
ابرو بالا انداختم و گفتم
_نوچ
دوباره روشو ازم برگردوند.خندم گرفته بود.با این حالش بچه بازی در میاورد
_خانوم بیست وشیش ساله...قنداق...جواب نمیدی؟
_برو بیرون...
بهتر بود زیاد ازیتش نکنم.بمونه برا بعد!
_باشه...پس امشب میرم خونه فردا میام دنبالت...
برگشت و با درد نگام کرد.الحق که بیشعوری کیان...زدی دختر مردمو ناکار کردی الان میخای بزاری بری؟
_نترس نمیرم...میمونم تا فردا
چشماش رنگ اعتماد گرفت.به من اعتماد داشت.تو دلم پوزخندی به دل سادش زدم و خواستم بلند شم که برم ولی دوتا مامور با لباس نظامی بعد ازینکه در زدن وارد شدن.
_آقای کیان مفتخر؟
_بله خودم هستم
_شما باید همراه ما بیاین
۶۲۸
۲۶ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.