پارت ۶۸
#پارت_۶۸
آیدا
چشمام از تعجب گرد شد.کیان اخمی کرد و گفت
_به چه جرمی؟
نگاهی به من انداخت
_این خانوم با شما چه نسبتی دارن؟
باید کاری میکردم.دلم نمیخاس به خاطر اتفاقی که نیفتاده کیان شب رو تو زندون بگزرونه
_شما باید با ما بیاین مگر اینکه این خانوم...از شما شکایتی نداشته باشن...
معلومه که نداشتم
هر سه نگاهیبه من کردن و منتظر موندن.توانمو جمع کردم تا بتونم حرف بزنم
_اومدن شما لزومی نداشت.من از ایشون شکایتی ندارم.ممنون ولی میتونین تشریف ببرین
نگاهی به کیان انداخت و گفت
_بازم اگه شکایتی بود ما در خدمتیم
نمیدونم چرا انقد اصرار داشت من ازش شکایت کنم!
سری تکون دادم به نشانه ی تفهیم...بعد از رفتن پلیسا کیانم بیرون رفت تا بتونم یکم استراحت کنم.سرم درد شدیدی داشت.آرامبخش داشت کم کم اثر میکرد و پلکام سنگین میشد.خیلی دلم میخاست بدونم کیان بخاطر چی اونطور جنون گرفته یود...
★٭
(پارت کوتاه..نشد دیگه ببشید)
آیدا
چشمام از تعجب گرد شد.کیان اخمی کرد و گفت
_به چه جرمی؟
نگاهی به من انداخت
_این خانوم با شما چه نسبتی دارن؟
باید کاری میکردم.دلم نمیخاس به خاطر اتفاقی که نیفتاده کیان شب رو تو زندون بگزرونه
_شما باید با ما بیاین مگر اینکه این خانوم...از شما شکایتی نداشته باشن...
معلومه که نداشتم
هر سه نگاهیبه من کردن و منتظر موندن.توانمو جمع کردم تا بتونم حرف بزنم
_اومدن شما لزومی نداشت.من از ایشون شکایتی ندارم.ممنون ولی میتونین تشریف ببرین
نگاهی به کیان انداخت و گفت
_بازم اگه شکایتی بود ما در خدمتیم
نمیدونم چرا انقد اصرار داشت من ازش شکایت کنم!
سری تکون دادم به نشانه ی تفهیم...بعد از رفتن پلیسا کیانم بیرون رفت تا بتونم یکم استراحت کنم.سرم درد شدیدی داشت.آرامبخش داشت کم کم اثر میکرد و پلکام سنگین میشد.خیلی دلم میخاست بدونم کیان بخاطر چی اونطور جنون گرفته یود...
★٭
(پارت کوتاه..نشد دیگه ببشید)
۸۹۵
۲۷ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.