بی اختیار

بی اختیار...
دست هایش راگرفتم!
ضربانم ....
تندتر از همیشه می زد...
جور دیگری نگاهم کرد...
به گمانم....
به دنیا آمده بود...
که ویران کند...
بنیان مرا...
دیدگاه ها (۱۳)

از اول هممن مقصد تو نبودم،پلی بودم برای گذشتنیا نیمکتی بین ر...

ورق بزنخاطرات خاک گرفته ات را …شاید غبارش به سرفه بیندازد اح...

آدم‌ها را به زور كنار خودتان نگه نداريد...آدم‌ها را مثل گل ه...

آهسته گفتم:می‌ ترسمروزی تو را نداشته باشمدست‌ هایم را محکم‌ ...

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستابی فروغم کرده سنگ بچه های رو...

چپتر ۱۰ _ سقوط سایهسال ها از روزی که باربارا دوباره به دنیا ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط