دختر خوانده ی هیولا پارت هفتم
•••دختر خوانده ی هیولا•••
•••پارت هفت•••
"سونیک"
الیزابت- این نامه رو بابام گفت بدم به شما.
از کیفش یه نامه در اورد و اومد سمتم و داد بهم.
بازش کردم و شروع کردم به خوندن:
سلام سونیک. دوست قدیمی، نزدیک ۱٠ ساله که ندیدمت. امیدوارم حالت خوب باشه و در کمال صحت و سلامتی، درحال خوندن این نامه باشی. همونطور که میدونی، درگیر قتل های پی در پی ای که توی شهر اتفاق افتاده بودم تا بهفمم قاتل شهر کیه. نزدیک یک ماه درگیر این داستان بودم که یک نامه ی تهدید دریافت کردم که کارمو متوقف کنم. ولی من اینکارو نکردم و ادامه دادم.. الان که این نامه رو میخونی، دختر من پیش شماست و من اونجا نیستم.. سونیک، من به تو مثل برادر خودم اعتماد دارم. لطفا مثل عضوی از خانواده تون مراقب دخترم باشین.
'آلبرت خارپشت'
نامه رو تا کردمو دادم دست امی. اونم مشغول خوندن شد.
رو به بچه ها گفتم: از الان الیزابت عضو خانواده ی ماست. دختر کوچولوی خونه!
سرشو بلند کرد و بعد نگام کرد. بلند شد و سریع پاهامو بغل کرد: ممنون داداش سونیک..
صدای هق هق گریه اش میومد. اروم بغلش کردمو گفتم: نگران پدرت نباش.. اون الان جاییه که هیچکس نمیتونه بهش اسیب بزنه.
حس بدی گرفته بودم. سرشو گذاشت روی شونه ام و گریه کرد.. سعی کردم ارومش کنم. شدو هم انگاری برای اولین بار واکنش نشون داد. اونم ناراحت بود.
روژ اومد جلو: اوو خانوم کوچولو.. گریه نکن.
بعد بغلش کرد و شروع کرد راه رفتن و ناز کردن موهاش.
اگه خوشتون اومد لطفا حمایت کنین تا پارت های بعدی روهم بزارم:)
•••پارت هفت•••
"سونیک"
الیزابت- این نامه رو بابام گفت بدم به شما.
از کیفش یه نامه در اورد و اومد سمتم و داد بهم.
بازش کردم و شروع کردم به خوندن:
سلام سونیک. دوست قدیمی، نزدیک ۱٠ ساله که ندیدمت. امیدوارم حالت خوب باشه و در کمال صحت و سلامتی، درحال خوندن این نامه باشی. همونطور که میدونی، درگیر قتل های پی در پی ای که توی شهر اتفاق افتاده بودم تا بهفمم قاتل شهر کیه. نزدیک یک ماه درگیر این داستان بودم که یک نامه ی تهدید دریافت کردم که کارمو متوقف کنم. ولی من اینکارو نکردم و ادامه دادم.. الان که این نامه رو میخونی، دختر من پیش شماست و من اونجا نیستم.. سونیک، من به تو مثل برادر خودم اعتماد دارم. لطفا مثل عضوی از خانواده تون مراقب دخترم باشین.
'آلبرت خارپشت'
نامه رو تا کردمو دادم دست امی. اونم مشغول خوندن شد.
رو به بچه ها گفتم: از الان الیزابت عضو خانواده ی ماست. دختر کوچولوی خونه!
سرشو بلند کرد و بعد نگام کرد. بلند شد و سریع پاهامو بغل کرد: ممنون داداش سونیک..
صدای هق هق گریه اش میومد. اروم بغلش کردمو گفتم: نگران پدرت نباش.. اون الان جاییه که هیچکس نمیتونه بهش اسیب بزنه.
حس بدی گرفته بودم. سرشو گذاشت روی شونه ام و گریه کرد.. سعی کردم ارومش کنم. شدو هم انگاری برای اولین بار واکنش نشون داد. اونم ناراحت بود.
روژ اومد جلو: اوو خانوم کوچولو.. گریه نکن.
بعد بغلش کرد و شروع کرد راه رفتن و ناز کردن موهاش.
اگه خوشتون اومد لطفا حمایت کنین تا پارت های بعدی روهم بزارم:)
۴.۳k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.