دختر خوانده ی هیولا پارت ششم

•••دختر خوانده ی هیولا•••
•••پارت شش•••

"الیزابت"
دهنم بسته بود و متعجب به همه شون نگاه میکردم. باید میگفتم.. باید حرفایی که بابا بهم گفته بود میگفتم.
- من... دخترِ... آلبرت خارپشت هستم قاضی تاریکی... دیشب... نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود.. اما چند نفر دنبالمون بودن.. من و پدرم فرار کردیم تا جایی که دیگه پدرم توان دویدن نداشت.. منو گذاشت زمین و بهم یه آدرس داد. گفت که بیام اینجا. گفت که کسایی که تو این خونه هستن میتونن مراقبم باشن..
روباه با لحن شُکه گفت: خدای من...
خارپشت آبی گفت: دختر آلبرت؟
سرمو به معنی اره تکون دادم.
خارپشت مشکی گفت: میدونی پدرت الان کجاست؟
- اون.. کشته شد...
سکوت کردم و کسی هم دیگه سوال نپرسید.
بغض گلوم داشت خفه ام میکرد. سرمو خم کرده بودم. بی صدا اشکم ریخت روی مچ دستم.
امی و اون خارپشت آبی شروع کردن آروم حرف زدن. بعد خارپشت آبی رو به من کرد و گفت: من سونیکم.
بعد تک تکشون خودشونو معرفی کردن: روژ، ناکلز، سیلور، شدو و تیلز.
دیدگاه ها (۱۸)

محتوایت چت منو دوست صمیمیم:

دختر خوانده ی هیولا پارت هفتم

دختر خوانده ی هیولا پارت پنجم

رفقا، ما یه چنل سونیکی داریم توی بله. خوشحال میشیم عضو شین^^...

خطوط موازی

~حقیقت پنهان~

~حقیقت پنهان~

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط