به این شهر سوگند می خورم
به این شهر سوگند می خورم
و تو ساکن در این شهری
و سوگند به پدر و فرزندانی که پدید آورد
که انسان را در رنج آفریده ییم...
هلیا بدان که من به سوی تو باز نخواهم گشت.تو بیدار می نشینی تا انتظار پشیمانی بیافریند.یگذار تمام وجودت تسلیم شدگی را با نفرین بیامیزد،زیرا که نفرین،بی ریاترین پیام آور درماندگی ست.
هرگز گمان مبر که من برای دیدن زنی باز می گردم که زمین خوردگی در ضمیر اوست...
... ما برای فروریختن آنچه کهنه است آفریده شدیم.
در ما دمیدند که طغیان گر و شورش آفرین باشیم...
و به یاد بیاور آنچه را که من در این راه از دست داده ام
من خوب آگاهم که زندگی یک سر صحنه بازی است.
من خوب می دانم .
اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان...
همیشه صدای پایت را می شنوم و خودت را می دیدم که در آستانه در به من لبخند می زنی .همیشه اینطور بود.
آنچه هنوز تلخ تربن پوزخند مرا بر می انگیزد "چیزی شدن " از دیدگاه آن هاست.آن ها که می خواهند مارا در قالب های فلزی خود جای بدهند.آن ها با اعداد کوچک به ما حمله می کنند.آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیق تربن و جاذب ترین رویا ها می آیند.و ما خردکنندگان جعبه های کوچک کفش هستیم.
نرده های خانه ات تو را از کوچه ها جدا می سازد.من دیگر در زیر باران تند فروردین در میان بادهای آذری ننشسته ام که بیایی.و من بار دیگر نخواهم گفت:هلیا ! گریز ، اصل زندگی ست.
هلیا ! درد تن ، درد روح را سبکتر می کند.بالش نرم ،شراب شب های خالی زندگی است،و روزها جمعه ، طولانی ، بیهوده و نفرت انگیز است،اما من روزها را چون سکه های طلا در خواب گم کرده ام.جمعه رنگی است مانند همه رنگ ها ،مخلوط همه رنگ هاست.
فصل گل های ابریشم تمام می شود...فصل در پیله ی تنهایی ماندن..فصل حکومت اصوات.
هلیا برای دوست داشتن هر نفس زندگی ، دوست داشتن ِ هر دم ِ مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را و برای عاشقِ عشق بودن مرگ بودن را.
هلیا ...بازگشت ما پایان همه چیز بود.می توان به سوی رهایی گریخت،اما بازگشت به اسارت ... نا بخشودنیست.من گفتم که باز نگردیم...
اما تو گریستی....هلی...
نه هلیا!تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است.تحمل اندوه از گدایی همه شادی ها آسانتر است.سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات بر خیزد.چه چیزی مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی ، آتش طلب می کند؟مگر پوزش ،فرزند فروتن انحراف نیست؟نه هلیا .. بگذار که انتظار ،فرسودگی بیافریند،زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد!
من که در درون ِدیوار های مشبک،شب را دیده ام
و من که روح را چون بلور بر سنگترین سنگ های ستم کوبیده ام
من که به فرسایش واژه ها خو کرده ام
و من _باز آفریننده اندوه
هرگز ستایشگر فروتن یک تقدیر نخواهم بود
و هرگز تسلیم شدگی را تعلیم نخواهم داد
زیرا نه من ماندنی هستم نه تو ،هلیا!
آنچه ماندنی ست ورای من و توست.
هلیا...به من بازگرد!
بیدار شو هلیا!
بیدار شو و سلام ساده ماهیگیران را بی جواب مگذار!
من لبریز از گفتنم نه از نوشتن.
باید که اینجا رو به روی من بنشینی و گوش کنی.....دیگر تکرار نخواهد شد.
ایمان من به تو ایمان من به خاک است.
ایمان من به رجعت هر شوکتی است که در تخریب بنای پوسیده ی اقتدار دیگران نهفته است.تو چون دست های من ،چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ و چون تمام یادهای از من جدا نخواهی شد.
هلیا به من بازگرد...مرا در مبحس بازوانت نگهدار و به اسارت زنجیرهای انگشتانت درآور.که ....
و من دیگر برای تو از نهایت،سخن نخواهم گفت!
که چه سوگوار است تمام پایان ها.
برای تو از لحظه های خوش صوت
از بی ریایی یک قطره آب _که از دست می چکد
و از تبلور رنگین یک کلام
و ار تقدس بی حصر هر نگاه_که می خندد.
برای تو از سر زدن سخن می گویم
رجعتی باید هلیا من
رجعتی دیگر باید..
به حریم مهربانی گل های نرم ابریشم
به رنگ روشن پرهای مرغ دریایی
به باد صبح
که بیدار می کند
چه نرم و مهربان، چه دوست.
رجعتی باید هلیا من!
به شادمانی پر شکوه اشیا
لباس های زمستانی ات را فراموش نکن!
باز می گردم.همیشه باز می گردم.مرا تصدیق کنی یا انکار،سر آغاز بپنداری یا پایان،من در پایان ِپایان ها فرو نمی روم.مرا بشنوی یا نه،مرا جستجو کنی یا نکنی،من مرد خداحافظی همیشگی نیستم...
باز می گردم،همیشه بازمی گردم.
هلیا!خشم من بر من مرا منهدم نمی کند.من روح جاری این خاکم....من روان دائم یک دوست داشتن هستم.
صبر کن،صبر کن هلیا!
ما در روزگاری هستیم ،هلیا!که بسیاری چیزها را می توان دید و باور نکرد و بسیاری از چیزها را ندیده باور کرد.
هلیا هیچ چیز تمام نمی شده بود.هیچ پایانی به راس
و تو ساکن در این شهری
و سوگند به پدر و فرزندانی که پدید آورد
که انسان را در رنج آفریده ییم...
هلیا بدان که من به سوی تو باز نخواهم گشت.تو بیدار می نشینی تا انتظار پشیمانی بیافریند.یگذار تمام وجودت تسلیم شدگی را با نفرین بیامیزد،زیرا که نفرین،بی ریاترین پیام آور درماندگی ست.
هرگز گمان مبر که من برای دیدن زنی باز می گردم که زمین خوردگی در ضمیر اوست...
... ما برای فروریختن آنچه کهنه است آفریده شدیم.
در ما دمیدند که طغیان گر و شورش آفرین باشیم...
و به یاد بیاور آنچه را که من در این راه از دست داده ام
من خوب آگاهم که زندگی یک سر صحنه بازی است.
من خوب می دانم .
اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان...
همیشه صدای پایت را می شنوم و خودت را می دیدم که در آستانه در به من لبخند می زنی .همیشه اینطور بود.
آنچه هنوز تلخ تربن پوزخند مرا بر می انگیزد "چیزی شدن " از دیدگاه آن هاست.آن ها که می خواهند مارا در قالب های فلزی خود جای بدهند.آن ها با اعداد کوچک به ما حمله می کنند.آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیق تربن و جاذب ترین رویا ها می آیند.و ما خردکنندگان جعبه های کوچک کفش هستیم.
نرده های خانه ات تو را از کوچه ها جدا می سازد.من دیگر در زیر باران تند فروردین در میان بادهای آذری ننشسته ام که بیایی.و من بار دیگر نخواهم گفت:هلیا ! گریز ، اصل زندگی ست.
هلیا ! درد تن ، درد روح را سبکتر می کند.بالش نرم ،شراب شب های خالی زندگی است،و روزها جمعه ، طولانی ، بیهوده و نفرت انگیز است،اما من روزها را چون سکه های طلا در خواب گم کرده ام.جمعه رنگی است مانند همه رنگ ها ،مخلوط همه رنگ هاست.
فصل گل های ابریشم تمام می شود...فصل در پیله ی تنهایی ماندن..فصل حکومت اصوات.
هلیا برای دوست داشتن هر نفس زندگی ، دوست داشتن ِ هر دم ِ مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را و برای عاشقِ عشق بودن مرگ بودن را.
هلیا ...بازگشت ما پایان همه چیز بود.می توان به سوی رهایی گریخت،اما بازگشت به اسارت ... نا بخشودنیست.من گفتم که باز نگردیم...
اما تو گریستی....هلی...
نه هلیا!تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است.تحمل اندوه از گدایی همه شادی ها آسانتر است.سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات بر خیزد.چه چیزی مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی ، آتش طلب می کند؟مگر پوزش ،فرزند فروتن انحراف نیست؟نه هلیا .. بگذار که انتظار ،فرسودگی بیافریند،زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد!
من که در درون ِدیوار های مشبک،شب را دیده ام
و من که روح را چون بلور بر سنگترین سنگ های ستم کوبیده ام
من که به فرسایش واژه ها خو کرده ام
و من _باز آفریننده اندوه
هرگز ستایشگر فروتن یک تقدیر نخواهم بود
و هرگز تسلیم شدگی را تعلیم نخواهم داد
زیرا نه من ماندنی هستم نه تو ،هلیا!
آنچه ماندنی ست ورای من و توست.
هلیا...به من بازگرد!
بیدار شو هلیا!
بیدار شو و سلام ساده ماهیگیران را بی جواب مگذار!
من لبریز از گفتنم نه از نوشتن.
باید که اینجا رو به روی من بنشینی و گوش کنی.....دیگر تکرار نخواهد شد.
ایمان من به تو ایمان من به خاک است.
ایمان من به رجعت هر شوکتی است که در تخریب بنای پوسیده ی اقتدار دیگران نهفته است.تو چون دست های من ،چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ و چون تمام یادهای از من جدا نخواهی شد.
هلیا به من بازگرد...مرا در مبحس بازوانت نگهدار و به اسارت زنجیرهای انگشتانت درآور.که ....
و من دیگر برای تو از نهایت،سخن نخواهم گفت!
که چه سوگوار است تمام پایان ها.
برای تو از لحظه های خوش صوت
از بی ریایی یک قطره آب _که از دست می چکد
و از تبلور رنگین یک کلام
و ار تقدس بی حصر هر نگاه_که می خندد.
برای تو از سر زدن سخن می گویم
رجعتی باید هلیا من
رجعتی دیگر باید..
به حریم مهربانی گل های نرم ابریشم
به رنگ روشن پرهای مرغ دریایی
به باد صبح
که بیدار می کند
چه نرم و مهربان، چه دوست.
رجعتی باید هلیا من!
به شادمانی پر شکوه اشیا
لباس های زمستانی ات را فراموش نکن!
باز می گردم.همیشه باز می گردم.مرا تصدیق کنی یا انکار،سر آغاز بپنداری یا پایان،من در پایان ِپایان ها فرو نمی روم.مرا بشنوی یا نه،مرا جستجو کنی یا نکنی،من مرد خداحافظی همیشگی نیستم...
باز می گردم،همیشه بازمی گردم.
هلیا!خشم من بر من مرا منهدم نمی کند.من روح جاری این خاکم....من روان دائم یک دوست داشتن هستم.
صبر کن،صبر کن هلیا!
ما در روزگاری هستیم ،هلیا!که بسیاری چیزها را می توان دید و باور نکرد و بسیاری از چیزها را ندیده باور کرد.
هلیا هیچ چیز تمام نمی شده بود.هیچ پایانی به راس
۳۲.۳k
۲۰ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.