طراحه من..؟۱
طراحه من..؟۱
پارت¹²
ات:سلام...چطوری؟...جدی؟....هه نا شرمندم ولی با یکی دارم میرم شام بخورم...آه واقعا متاسفم...فردا؟....فردا جلسه دارم...اوهوم...باشه پس بهت خبر میدم...خدافظ
_:فردا با کی جلسه داری؟
ات:صبح با مدلا و شب با شرکای دیگه شرکت جلسه و ی مهمونی به مناسبت اومدنم تو این شرکت دارم
_:اهاا
ات:رئیس اگه فضولی به حساب نمیاد ی سوال بپرسم؟
_:بپرس
ات:میخواین طرحارو پس بگیرین؟
_:پس گرفتنشو که میگیرم...ولی به این زودی نمیتونم...چون کلی کار تو این چند روز دارم
ات:میخواین برای پس گرفتن طرحا کمکتون کنم؟
_:نه..خودم حلش میکنم
ات:باشه
"۲ هفته بعد"
بعد اون شب...رابطشون صمیمی تر شده بود...توی شرکت مثل رئیس و کارمند رفتار میکردن..اما بعد از ساعت کاری تبدیل به دوتا دوست خیلی صمیمی میشدن شایدم یچیزی فراتر از اون
همه احترام و حرمتشون پیش هم پاک شده بود و همه کار پیش هم انجام میدادن..
امشب...روز عملیات بود.
وسایلشو جمع کرد..میخواست بره و کاری که ۲ هفتس عقب انداختتش رو انجام بده که ات اومد داخل دفترش
"ساعت ۸:۰۹ دقیقه شب"
_:سلام..چطوری؟...کل روزو ندیدمت فک کردم رفتی
ات:سلام...سرجلسه بودم برای همین نتونستم بیام شرکت...الانم برگشتم دارم وسایلامو میبرم
_:اوکیه...بیا بریم..میرسونمت
ات:عااا...بخاطر این نیومدم...خواستم بگم یکی به اسم جونگهی اینجاس و میخواد ببینتت...به منشی بگم بیارتش؟
_:نه...بیخیال خودش یکم دیگه میره..خسته بنظر میای...بیا بریم...فقط وایسا ی چندتاپرونده روهم بردارم بریم
ات:باشه
دوباره نشست روی میز کارش کشویی که همیشه قفل بود رو باز کرد
داشت چندتا پرونده رو برمیداشت که ات رفت سمتش..
تو همین حال بودن که جونگهی اومد داخل..
جونگهی:چرا ادمات نمیزارن بیام داخل هان؟...من میخوام باهات حرف بزنم...هزار بار گفتم که از کارم پشیمونم
خواهش میکنم...منو ببخش و بیا دوباره باهم باشیم
_:گورتو از اینجا گم کن...تو فرانسم بهت گفتم نمیخوام ریخت نحستو ببینم ولی باز پاشدی اومدی اینجا..خوب میدونی اگه کسی از چشمم بیوفته دیگه نمیتونه جایی تو زندگیم داشته باشه*بلند...عصبی*
جونگهی:بخاطر اون دختره داری همچین چیزی میگی؟*اشاره به ات*
ات:*کمی مکث*..نظرت چیه بدون هیچ درگیری دست از سر دوست پسرم برداری؟..اون تورو نمیخواد چون من الان تو زندگیشم و بیشتر از هرکس منو دوست داره..
ما مال همیم پس بهتره تمومش کنی...تازه..
رفت نزدیک گوشش شد و حرفایی گفت که باعث شوکه شدن جونگهی شد...بدون هیچ حرفی به پشتشمنگا نکرد و از شرکت رفت بیرون
ویوتهیونگ:
درسته هیچ کدوم از حرفاش واقعی نبودن ولی باعث گرم شدن بدنم شدن
...کلمه به کلمه اون حرفا با روح روانم بازی میکرد
پارت¹²
ات:سلام...چطوری؟...جدی؟....هه نا شرمندم ولی با یکی دارم میرم شام بخورم...آه واقعا متاسفم...فردا؟....فردا جلسه دارم...اوهوم...باشه پس بهت خبر میدم...خدافظ
_:فردا با کی جلسه داری؟
ات:صبح با مدلا و شب با شرکای دیگه شرکت جلسه و ی مهمونی به مناسبت اومدنم تو این شرکت دارم
_:اهاا
ات:رئیس اگه فضولی به حساب نمیاد ی سوال بپرسم؟
_:بپرس
ات:میخواین طرحارو پس بگیرین؟
_:پس گرفتنشو که میگیرم...ولی به این زودی نمیتونم...چون کلی کار تو این چند روز دارم
ات:میخواین برای پس گرفتن طرحا کمکتون کنم؟
_:نه..خودم حلش میکنم
ات:باشه
"۲ هفته بعد"
بعد اون شب...رابطشون صمیمی تر شده بود...توی شرکت مثل رئیس و کارمند رفتار میکردن..اما بعد از ساعت کاری تبدیل به دوتا دوست خیلی صمیمی میشدن شایدم یچیزی فراتر از اون
همه احترام و حرمتشون پیش هم پاک شده بود و همه کار پیش هم انجام میدادن..
امشب...روز عملیات بود.
وسایلشو جمع کرد..میخواست بره و کاری که ۲ هفتس عقب انداختتش رو انجام بده که ات اومد داخل دفترش
"ساعت ۸:۰۹ دقیقه شب"
_:سلام..چطوری؟...کل روزو ندیدمت فک کردم رفتی
ات:سلام...سرجلسه بودم برای همین نتونستم بیام شرکت...الانم برگشتم دارم وسایلامو میبرم
_:اوکیه...بیا بریم..میرسونمت
ات:عااا...بخاطر این نیومدم...خواستم بگم یکی به اسم جونگهی اینجاس و میخواد ببینتت...به منشی بگم بیارتش؟
_:نه...بیخیال خودش یکم دیگه میره..خسته بنظر میای...بیا بریم...فقط وایسا ی چندتاپرونده روهم بردارم بریم
ات:باشه
دوباره نشست روی میز کارش کشویی که همیشه قفل بود رو باز کرد
داشت چندتا پرونده رو برمیداشت که ات رفت سمتش..
تو همین حال بودن که جونگهی اومد داخل..
جونگهی:چرا ادمات نمیزارن بیام داخل هان؟...من میخوام باهات حرف بزنم...هزار بار گفتم که از کارم پشیمونم
خواهش میکنم...منو ببخش و بیا دوباره باهم باشیم
_:گورتو از اینجا گم کن...تو فرانسم بهت گفتم نمیخوام ریخت نحستو ببینم ولی باز پاشدی اومدی اینجا..خوب میدونی اگه کسی از چشمم بیوفته دیگه نمیتونه جایی تو زندگیم داشته باشه*بلند...عصبی*
جونگهی:بخاطر اون دختره داری همچین چیزی میگی؟*اشاره به ات*
ات:*کمی مکث*..نظرت چیه بدون هیچ درگیری دست از سر دوست پسرم برداری؟..اون تورو نمیخواد چون من الان تو زندگیشم و بیشتر از هرکس منو دوست داره..
ما مال همیم پس بهتره تمومش کنی...تازه..
رفت نزدیک گوشش شد و حرفایی گفت که باعث شوکه شدن جونگهی شد...بدون هیچ حرفی به پشتشمنگا نکرد و از شرکت رفت بیرون
ویوتهیونگ:
درسته هیچ کدوم از حرفاش واقعی نبودن ولی باعث گرم شدن بدنم شدن
...کلمه به کلمه اون حرفا با روح روانم بازی میکرد
۶.۶k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.