𝓟𝓪𝓻𝓽 42 ☕🪶
𝓟𝓪𝓻𝓽 42 ☕🪶
سعی کردم آروم باشم و نفس عمیق بکشم رفتم رو تخت خوابیدم و به سقف زل زدم باید هر چه زودتر این موضوع رو به آرمین بگم ولی اون که حرف منو باور نمیکنه اون حرف پدرشو باور میکنه آخ ا/ت تو دردسر بدی افتادی
چشمامو رو هم گزاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد
............
تهیونگ ویو
صبح با نور خورشید چشمامو باز کردم رو زمین خوابم برده بود از دیشب که منو پیدا کردن اوردنم تو اتاقم و درو قفل کردن برام آب و غذا میزاشتن پلی نمیزاشتن برم بیرون حتی نمیزاشتن جینکو ببینم بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم بدنم گرفته بود حتما چون روی زمین خوابیدم اینطوری شده بود رفتم سمت کتابم و بازش کردم و نشستم رو تخت ، شروع کردم به خوندن
....
غرق خوندن بودم که صدای باز شدن قفل در اومد بلند شدم وایسادم
و بهش خیره شدم
برام سینی صبحونه رو گزاشت دوییدم سمتش اما تا من بهش برسم درو بست و قفل کرد چون بار در زدم و با داد گفتم که درو باز کنن ولی نه انگار اصلا
من وجود داشتم خیلی گشنم بود
از دیروز تاحالا چیزی نخوردم نشستم رو زمین و شروع کردم به خوردن
ا/ت ویو
صبح با صدای آرمین که داشت با یکی از خدمتکارا حرف میزد چشمامو باز کردم بهش نگاه کردم
مکالمه آرمین و خدمتکار :
آرمین : بابام کجا رفته؟
خدمتکار : نمیدونم آقا خبر ندارم دیشب دیدمشون که با اعصبانیت اومدن پایین و کلی مشروب خوردن اما نمیدونم چیشده بود که انقدر عصبی بودن
آرمین : باشه ممنونم میتونی بری
*پایان مکالمه*
رو تخت نشستم
برگشت سمت من که دید بیدارم
ا/ت : صبح بخیر
لبخند زد
آرمین : صبح توهم بخیر...پایین برای صبحونه منتظرتم
ا/ت : باشه
رفتش از رو تخت بلند شدم و دست و صورتمو شستم ، لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون به سمت میز صبحونه راهی شدم نشسته بودن سر میز
سلامی کردم و نشستم سرجام جوابمو دادن نگام رفت سمت آریان داشت با پوزخند بهم نگاه میکرد
نگاهمو سریع ازش گرفتم و به بشقاب دادم
آرمین : خب بابا امروز چیکاره ای؟
آریان : هیچی میخوام برم شرکت تو چی؟
آرمین : منم همینطور
نگاش اومد روی من
آرمین : تو چی ا/ت تو چیکار میکنی؟
ا/ت : هیچی جایی که نمیتونم برم خونه میمونم
آرمین : باشه
به ساعتش نگاه کرد
آرمین : بابا تو هم با من میای؟
آریان : آره صبر کن
آخیش خداروشکر گفتم الان این میمونه و یه کاری میکنه
کیفشو برداشت و دنبال آرمین رفت ازش خداخافظی کردم اونا هم همینطور و خودمو پرت کردم رو کاناپه خونه خالی بود فقط خدمتکارا و نگهبانا بودن که نمیتونستم از اینجا تکون بخورم یاد جاناتان افتادم توی این چند روز چقدر دلم براش تنگ شده بود بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه یه شربت درست کردم و رفتم سمت در جایی که همیشه وایمیسه دیدمش تنها بود رفتم کنارش برگشت سمتم
بهش لبخند زدم
ا/ت : سلام
جاناتان : به به ا/ت خانم گفتم منو فراموش کردی
ا/ت : مگه میشه تورو فراموش کرد
خندید لیوانو جلوش گرفتم نگاه کرد و لیوانو ازم گرفت
جاناتان : ممنونم
بهش لبخند زدم
ا/ت : خواهش میکنم
روی پله ها نشستیم
جاناتان : خب چخبر؟ چیکارا میکنی؟
اتفاقای دیشب از جلوی چشمام رد شد
ا/ت : ه هیچی روزای عادیه دیگه....تو چی؟
جاناتان : منم که خودت میدونی تو خونه زندانیم فقط باید شیفت وایسم
ا/ت : کار توهم سخته ولی تو از پسش بر میای
جاناتان : هوم ممنونم
دیگه هیچی نگفتیم و به جلومون خیره شدیم شربتشو که خورد لیوان خالی رو ازش گرفتم
ا/ت : دیگه وقتتو نمیگیرم
جاناتان : این چه حرفیه دیوونه دیگه از این چرت و پرتا نگو
بهش خندیدم
ا/ت : باشه
بغلش کردم
ا/ت : موفق باشی
اونم متقابلا بغلم کرد
جاناتان : توهم همینطور
سعی کردم آروم باشم و نفس عمیق بکشم رفتم رو تخت خوابیدم و به سقف زل زدم باید هر چه زودتر این موضوع رو به آرمین بگم ولی اون که حرف منو باور نمیکنه اون حرف پدرشو باور میکنه آخ ا/ت تو دردسر بدی افتادی
چشمامو رو هم گزاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد
............
تهیونگ ویو
صبح با نور خورشید چشمامو باز کردم رو زمین خوابم برده بود از دیشب که منو پیدا کردن اوردنم تو اتاقم و درو قفل کردن برام آب و غذا میزاشتن پلی نمیزاشتن برم بیرون حتی نمیزاشتن جینکو ببینم بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم بدنم گرفته بود حتما چون روی زمین خوابیدم اینطوری شده بود رفتم سمت کتابم و بازش کردم و نشستم رو تخت ، شروع کردم به خوندن
....
غرق خوندن بودم که صدای باز شدن قفل در اومد بلند شدم وایسادم
و بهش خیره شدم
برام سینی صبحونه رو گزاشت دوییدم سمتش اما تا من بهش برسم درو بست و قفل کرد چون بار در زدم و با داد گفتم که درو باز کنن ولی نه انگار اصلا
من وجود داشتم خیلی گشنم بود
از دیروز تاحالا چیزی نخوردم نشستم رو زمین و شروع کردم به خوردن
ا/ت ویو
صبح با صدای آرمین که داشت با یکی از خدمتکارا حرف میزد چشمامو باز کردم بهش نگاه کردم
مکالمه آرمین و خدمتکار :
آرمین : بابام کجا رفته؟
خدمتکار : نمیدونم آقا خبر ندارم دیشب دیدمشون که با اعصبانیت اومدن پایین و کلی مشروب خوردن اما نمیدونم چیشده بود که انقدر عصبی بودن
آرمین : باشه ممنونم میتونی بری
*پایان مکالمه*
رو تخت نشستم
برگشت سمت من که دید بیدارم
ا/ت : صبح بخیر
لبخند زد
آرمین : صبح توهم بخیر...پایین برای صبحونه منتظرتم
ا/ت : باشه
رفتش از رو تخت بلند شدم و دست و صورتمو شستم ، لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون به سمت میز صبحونه راهی شدم نشسته بودن سر میز
سلامی کردم و نشستم سرجام جوابمو دادن نگام رفت سمت آریان داشت با پوزخند بهم نگاه میکرد
نگاهمو سریع ازش گرفتم و به بشقاب دادم
آرمین : خب بابا امروز چیکاره ای؟
آریان : هیچی میخوام برم شرکت تو چی؟
آرمین : منم همینطور
نگاش اومد روی من
آرمین : تو چی ا/ت تو چیکار میکنی؟
ا/ت : هیچی جایی که نمیتونم برم خونه میمونم
آرمین : باشه
به ساعتش نگاه کرد
آرمین : بابا تو هم با من میای؟
آریان : آره صبر کن
آخیش خداروشکر گفتم الان این میمونه و یه کاری میکنه
کیفشو برداشت و دنبال آرمین رفت ازش خداخافظی کردم اونا هم همینطور و خودمو پرت کردم رو کاناپه خونه خالی بود فقط خدمتکارا و نگهبانا بودن که نمیتونستم از اینجا تکون بخورم یاد جاناتان افتادم توی این چند روز چقدر دلم براش تنگ شده بود بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه یه شربت درست کردم و رفتم سمت در جایی که همیشه وایمیسه دیدمش تنها بود رفتم کنارش برگشت سمتم
بهش لبخند زدم
ا/ت : سلام
جاناتان : به به ا/ت خانم گفتم منو فراموش کردی
ا/ت : مگه میشه تورو فراموش کرد
خندید لیوانو جلوش گرفتم نگاه کرد و لیوانو ازم گرفت
جاناتان : ممنونم
بهش لبخند زدم
ا/ت : خواهش میکنم
روی پله ها نشستیم
جاناتان : خب چخبر؟ چیکارا میکنی؟
اتفاقای دیشب از جلوی چشمام رد شد
ا/ت : ه هیچی روزای عادیه دیگه....تو چی؟
جاناتان : منم که خودت میدونی تو خونه زندانیم فقط باید شیفت وایسم
ا/ت : کار توهم سخته ولی تو از پسش بر میای
جاناتان : هوم ممنونم
دیگه هیچی نگفتیم و به جلومون خیره شدیم شربتشو که خورد لیوان خالی رو ازش گرفتم
ا/ت : دیگه وقتتو نمیگیرم
جاناتان : این چه حرفیه دیوونه دیگه از این چرت و پرتا نگو
بهش خندیدم
ا/ت : باشه
بغلش کردم
ا/ت : موفق باشی
اونم متقابلا بغلم کرد
جاناتان : توهم همینطور
۸۰.۶k
۳۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.