دوریاکی کوچولوم
دوریاکی کوچولوم
part 6
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
بعد از کلی فحش دادن به پسر خالم گفت میخواد بیاد خونمون منم میگفتم نیا ولی گوش نمیکرده و گفت تو راهه پس منم ترسیدم و دره خونه و هرجایی که راه داره به خونمون رو بستم و زدم از خونه بیرون چون دوست نداشتم پسر خاله ی رو مخمو ببینم و پس برای همین رفتم پیش هیناتا رفتم بهش قضیه رو گفتم و بهم گفت
☆ اوهوم مایکی همونیه که بهش سیلی زدم
_ چیییییییی؟؟؟؟ نکشتتتتتت؟؟؟؟
☆ عه ساکت باش نکشت منو
_ اوهوم حالا چه گوهی بخورم؟
☆ نمیدونم خدامیدونه
(از زبون پ/ت )
وقتی بهم اصرار کرد نیام واسه ی چی بود؟ من باید احساساتم رو بهش بگم و ازش هم درخواست ازدواج بکنم اون بهترین دختریه که خوشم اومده ازش. وقتی با خودم حرف میزدم رفتم دمه دره خونشون در قفله قفل بود چیکار میکردم از هر راهی خواستم برم نمیشد برم برا همین از راه دود کش رفتم و تونستم برم خونشون نشستم روی مبل کسی نبود و
(از زبونه تو )
وقتی ساعت چهار بعد از ظهر شد از خونه دوستم بیرون اومدم و رفتم خونه تا درو باز کردم پسر خالم رو دیدم میخواست نزدیکم بشه و زدم تو صورتش منو کشوند توی خونه یادش رفته بود که دره خونه رو ببنده منو چسبوند به دیوار و گفت
پ/ت: من عاشقتم و دوست دارم میشه با من ازدواج کنی
_ من نمیخوام زنت باشم دوست ندارم کنه #@٪@٪#*@###@@#
وقتی فحش بش دادم منو کبوند روی زمین و بیهوش شدم پاشدم دیدم مایکی بالا سرمه که داره با اخم منو نگاه میکنه
+ میدونستی اگه قضیه رو بهم نمیگفتی یک قبیله ازت میساخت
_ نمیدونستم چیکار کنم
مایکی بلند شد و گفت
+ دوست داشتم بچه نبودی
من نفهمیدم چی گفت و رفت منم به دستای زخم شده ام نگاه کردم و روز اخر تعطیلی یک شنبه تموم شد و روز دوشنبه رسید که اماده شدم و رفتم مدرسه وقتی رسیدم اونجا یک پسره ای بهم درخواست دوستی داد و من با احترامی ردش کردم و روز بعد شد وقتی رفتم تو مدرسه دیدم اثری از پسره نیست بیخیال شدم ولی همین اتفاق واسه که پسرای دیگه افتاد و بعد یک مدت همه اوضاع خوابیده شد همینطور میگذشت و فهمیدم مایکی باهام اصلا دیگه نیست تو پارک با دختری دیدمش که دختره خواهرشم نبود و با دوستم رز بود قلبم شکست قلبم خیلی درد گرفته بود رهمو کج کردم و توی مدرسه محل بهش نمیذاشتم حتی دیگه بغل دستیش نبودم راحت بودم وـ......
________________________________•
بشه خوبی بودم پارت بعدم میزارم
part 6
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
بعد از کلی فحش دادن به پسر خالم گفت میخواد بیاد خونمون منم میگفتم نیا ولی گوش نمیکرده و گفت تو راهه پس منم ترسیدم و دره خونه و هرجایی که راه داره به خونمون رو بستم و زدم از خونه بیرون چون دوست نداشتم پسر خاله ی رو مخمو ببینم و پس برای همین رفتم پیش هیناتا رفتم بهش قضیه رو گفتم و بهم گفت
☆ اوهوم مایکی همونیه که بهش سیلی زدم
_ چیییییییی؟؟؟؟ نکشتتتتتت؟؟؟؟
☆ عه ساکت باش نکشت منو
_ اوهوم حالا چه گوهی بخورم؟
☆ نمیدونم خدامیدونه
(از زبون پ/ت )
وقتی بهم اصرار کرد نیام واسه ی چی بود؟ من باید احساساتم رو بهش بگم و ازش هم درخواست ازدواج بکنم اون بهترین دختریه که خوشم اومده ازش. وقتی با خودم حرف میزدم رفتم دمه دره خونشون در قفله قفل بود چیکار میکردم از هر راهی خواستم برم نمیشد برم برا همین از راه دود کش رفتم و تونستم برم خونشون نشستم روی مبل کسی نبود و
(از زبونه تو )
وقتی ساعت چهار بعد از ظهر شد از خونه دوستم بیرون اومدم و رفتم خونه تا درو باز کردم پسر خالم رو دیدم میخواست نزدیکم بشه و زدم تو صورتش منو کشوند توی خونه یادش رفته بود که دره خونه رو ببنده منو چسبوند به دیوار و گفت
پ/ت: من عاشقتم و دوست دارم میشه با من ازدواج کنی
_ من نمیخوام زنت باشم دوست ندارم کنه #@٪@٪#*@###@@#
وقتی فحش بش دادم منو کبوند روی زمین و بیهوش شدم پاشدم دیدم مایکی بالا سرمه که داره با اخم منو نگاه میکنه
+ میدونستی اگه قضیه رو بهم نمیگفتی یک قبیله ازت میساخت
_ نمیدونستم چیکار کنم
مایکی بلند شد و گفت
+ دوست داشتم بچه نبودی
من نفهمیدم چی گفت و رفت منم به دستای زخم شده ام نگاه کردم و روز اخر تعطیلی یک شنبه تموم شد و روز دوشنبه رسید که اماده شدم و رفتم مدرسه وقتی رسیدم اونجا یک پسره ای بهم درخواست دوستی داد و من با احترامی ردش کردم و روز بعد شد وقتی رفتم تو مدرسه دیدم اثری از پسره نیست بیخیال شدم ولی همین اتفاق واسه که پسرای دیگه افتاد و بعد یک مدت همه اوضاع خوابیده شد همینطور میگذشت و فهمیدم مایکی باهام اصلا دیگه نیست تو پارک با دختری دیدمش که دختره خواهرشم نبود و با دوستم رز بود قلبم شکست قلبم خیلی درد گرفته بود رهمو کج کردم و توی مدرسه محل بهش نمیذاشتم حتی دیگه بغل دستیش نبودم راحت بودم وـ......
________________________________•
بشه خوبی بودم پارت بعدم میزارم
۱۰۴
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.