part21 last part
{پرش زمانی فردا}
(ویو تهیونگ)
به ا.ت گفتم که همراه با جونگی به ساحل نزدیک شهر بیان
حدود ۱ ربع گذشت که دیدم ات و جوتگی رسیدن
تهیونگ:سلام ا.ت
جونگی:سلام بابا
ا.ت:سلام
تهیونگ:سلام جونگی
جونگی با وسایلش به کنار دریا رفت و من و ا.ت با هم شروع به حرف زدن کردیم
(ویو ا.ت)
ا.ت:باهام کار خاصی داشتی؟
که دیدم خیلی آروم در گوشم گفت...
تهیونگ:ا.ت،چطوری بهت بگم..خب
ات:چیشده؟
تهیونگ:خب...من هنوزم..دوستت دارم
با این حرفش و صداش،قلبم ذوب شد
ا.ت:منم دوست دارم
{پرش زمانی ۵سال بعد}
الان من و تهیونگ یه دختر ۳ ساله هم داریم و به خوبی و خوشی زندگی میکنیم
♡پایان♡
امیدوارم از این داستان لذت برده باشید❤
(ویو تهیونگ)
به ا.ت گفتم که همراه با جونگی به ساحل نزدیک شهر بیان
حدود ۱ ربع گذشت که دیدم ات و جوتگی رسیدن
تهیونگ:سلام ا.ت
جونگی:سلام بابا
ا.ت:سلام
تهیونگ:سلام جونگی
جونگی با وسایلش به کنار دریا رفت و من و ا.ت با هم شروع به حرف زدن کردیم
(ویو ا.ت)
ا.ت:باهام کار خاصی داشتی؟
که دیدم خیلی آروم در گوشم گفت...
تهیونگ:ا.ت،چطوری بهت بگم..خب
ات:چیشده؟
تهیونگ:خب...من هنوزم..دوستت دارم
با این حرفش و صداش،قلبم ذوب شد
ا.ت:منم دوست دارم
{پرش زمانی ۵سال بعد}
الان من و تهیونگ یه دختر ۳ ساله هم داریم و به خوبی و خوشی زندگی میکنیم
♡پایان♡
امیدوارم از این داستان لذت برده باشید❤
۴.۱k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.