مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

تو

تو...
روشنایی‌ای بودی که از شکاف سیاه‌ترین لایه‌های قلبم سر برآوردی؛
و در میانه‌ی خاکسترهای بی‌جان من
پروانه‌های آبی روحم را درگرمای
بودنت به پرواز در اوردی

لبخندت نقشه‌ای بود از ابدیتی که وعده داده بودیم؛
افقی از طلا و شیشه
اما اکنون تنها پرده‌ای ست سنگین‌،
بافته از تارهای سرد دلتنگی...

من گاهی خود را می‌تراشم، می‌تکاهـم،
تا دوباره به همان بُعد برگردم
که خود را در آغوش تو پیدا کرده بودم..
اکنون آن بعد چیزی نیست جز گورستان خاطرات..
سایه‌ای که بوی خاک نم‌زده‌ی تنهایی می‌دهد

ابرها هجوم می‌آورند، بی‌وقفه..
و من نمی‌دانم چگونه سیل شور چشم‌هایم را سد کنم.‌‌‌‌.
آتشی درونم شعله‌ور است؛
آتشی که نه می‌سوزاند
بلکه می‌بلعد
و شاپرک‌های نحیف دلم را در هیاهوی سرخ طوفان،خاکستر می‌کند..

چشم‌هایم دیگر توان دیدن ندارند؛
طوفان، آوار، آتش...
همه در هم آمیخته‌اند
و من در مرکز این گرداب
چون تکه‌سنگی فراموش‌شده
به سقوط بی‌پایان خود تن داده‌ام.. ‌.





"Marie's writings "
دیدگاه ها (۱)

در میان تنهایی‌هایم،عشقی جوانه زد -در طوفان لحظه‌هایم..گمان...

کلماتی که با اشک نوشته‌ام چشم‌های خسته‌ام را می‌سوزانند؛اشک‌...

اندوهی در اعماق شادی‌هایم زنده است -هر شب به خواب می‌آید-هر ...

ساعت‌ها خیره می‌شوم به دورترین نقطه‌ی آرزوهایم،جایی که در رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط