عشق باطعم تلخ part52
#عشق_باطعم_تلخ #part52
کنار آرش که روبهروی مهمونها بود، نشستم. خداروشکر پرهام اونطرف بود و روبهروم مامانش بود، لبخندی به مامانش که خیره بود بهم تحویل دادم.
حرفها شروع شد با تمام وجودم سعی کردم به حرفها گوش بدم.
فقط آقا شایان صبحت میکرد و برای تایید حرفهاش، مامان سرش رو تکون میداد.
آخرین حرف آقا شایان باعث شد سکوت تمام فضارو بگیره، آقاشایان روبه مامان گفت:
- خانم راد شما نظرتون چیه؟
اخمهای مامان پیچید توی هم؛ اما قبل از اینکه حرفی بزنه آرش پیشقدم شد.
- آقای زند بنظرم هر چی خودشون صلاح میدونن، به هرحال اون دوتا میخوان باهم زیر یه سقف زندگی کنند.
آقاشایان لبخند از روی خوشنودی روبه آرش زد.
- احسنت، درست میفرمایید.
به آرش نگاهی کردم که با مهربونی تمام زل زده بود به من، دلم میخواست بپرم بغلش یه دل سیر بوسش کنم...
آقاشایان رو کرد طرف مامان و به مامان گفت:
- بهتره دوتاشون برن و حرفهاشون رو بزنن.
اینبار پرهام لب باز کرد و با جدیت همیشگی، گفت:
- ما حرفهامون رو زدیم.
با تعجب زل زدم بهش، پس حتی حوصله نداشت باهم حرف بزنیم، بدرک.
دستش روی کلافه کشید روی صورتش خواب رو از چشمهاش میفهمیدم، اخی بیچاره خوابش میاد.
مامان حرصی شد، از روی مبل بلند شد و رفت اتاقش، آقاشایان و مادر پرهام با تعجب خیره شدن به در اتاق مامان که باصدای وحشتناکی بسته شد، در مقابل این حرص مامان و تعجب بقیه، آرش خندید...
- نمیدونم آنا بهتون گفته یا نه؛ ولی لازم میدونم بگم؛ درمورد این رفتار مامانم واقعاً عذر میخوام مامانم بخاطر این که آنا جواب رد به خواستگارش که میشه دوست مامانم داده، ناراحت ولی نگران نباشید درست میشه.
آقاشایان مثل قبل با مهربونی گفت:
- اختیار دارید پسرم.
از روی مبل بلند شد که بلافاصله پرهام و مامانشم بلند شدن.
- خب ما منتظر جوابتون میمونیم.
آرش با صمیمیت گرم با آقا شایان دست داد.
- بازم معذرت میخوام، چشم جوابتون رو تا آخر هفته میدیم.
پرهام سرش رو بلند کرد و با آرش دست داد خیلی بیتفاوت رفتار میکرد، نکه توقع داشته باشم ادای عاشقهارو دربیاره؛ ولی اینهمه بیتفاوتی منو میترسوند...
بعداز رفتنشون حتی حوصله یه حرفی رو نداشتم به آرش که خیره بود بهم، نگاه کوتاهی کردم بلافاصله به سمت اتاقم رفتم.
چه شب مزخرفی، روی تخت خودم رو انداختم حتی حس عوض کردن لباسهام رو نداشتم.
📓 @romano0o3 📝
کنار آرش که روبهروی مهمونها بود، نشستم. خداروشکر پرهام اونطرف بود و روبهروم مامانش بود، لبخندی به مامانش که خیره بود بهم تحویل دادم.
حرفها شروع شد با تمام وجودم سعی کردم به حرفها گوش بدم.
فقط آقا شایان صبحت میکرد و برای تایید حرفهاش، مامان سرش رو تکون میداد.
آخرین حرف آقا شایان باعث شد سکوت تمام فضارو بگیره، آقاشایان روبه مامان گفت:
- خانم راد شما نظرتون چیه؟
اخمهای مامان پیچید توی هم؛ اما قبل از اینکه حرفی بزنه آرش پیشقدم شد.
- آقای زند بنظرم هر چی خودشون صلاح میدونن، به هرحال اون دوتا میخوان باهم زیر یه سقف زندگی کنند.
آقاشایان لبخند از روی خوشنودی روبه آرش زد.
- احسنت، درست میفرمایید.
به آرش نگاهی کردم که با مهربونی تمام زل زده بود به من، دلم میخواست بپرم بغلش یه دل سیر بوسش کنم...
آقاشایان رو کرد طرف مامان و به مامان گفت:
- بهتره دوتاشون برن و حرفهاشون رو بزنن.
اینبار پرهام لب باز کرد و با جدیت همیشگی، گفت:
- ما حرفهامون رو زدیم.
با تعجب زل زدم بهش، پس حتی حوصله نداشت باهم حرف بزنیم، بدرک.
دستش روی کلافه کشید روی صورتش خواب رو از چشمهاش میفهمیدم، اخی بیچاره خوابش میاد.
مامان حرصی شد، از روی مبل بلند شد و رفت اتاقش، آقاشایان و مادر پرهام با تعجب خیره شدن به در اتاق مامان که باصدای وحشتناکی بسته شد، در مقابل این حرص مامان و تعجب بقیه، آرش خندید...
- نمیدونم آنا بهتون گفته یا نه؛ ولی لازم میدونم بگم؛ درمورد این رفتار مامانم واقعاً عذر میخوام مامانم بخاطر این که آنا جواب رد به خواستگارش که میشه دوست مامانم داده، ناراحت ولی نگران نباشید درست میشه.
آقاشایان مثل قبل با مهربونی گفت:
- اختیار دارید پسرم.
از روی مبل بلند شد که بلافاصله پرهام و مامانشم بلند شدن.
- خب ما منتظر جوابتون میمونیم.
آرش با صمیمیت گرم با آقا شایان دست داد.
- بازم معذرت میخوام، چشم جوابتون رو تا آخر هفته میدیم.
پرهام سرش رو بلند کرد و با آرش دست داد خیلی بیتفاوت رفتار میکرد، نکه توقع داشته باشم ادای عاشقهارو دربیاره؛ ولی اینهمه بیتفاوتی منو میترسوند...
بعداز رفتنشون حتی حوصله یه حرفی رو نداشتم به آرش که خیره بود بهم، نگاه کوتاهی کردم بلافاصله به سمت اتاقم رفتم.
چه شب مزخرفی، روی تخت خودم رو انداختم حتی حس عوض کردن لباسهام رو نداشتم.
📓 @romano0o3 📝
۳.۲k
۱۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.