عشقباطعمتلخ part

#عشق_باطعم_تلخ #part50

به سمت ماشین رفتم آنا نشسته بود داخل ماشین
بهش خیره شدم...
- امیدوارم مامانت قبول کنه.
سرش رو انداخت پایین نگران بود، منم بدتر از اون استرس داشتم، نمی‌خواستم جواب رد بشنوم؛ استارت زدم تا خونشون حرفی نزدیم، جلوی در خونشون نگه داشتم...
- آنا؟
برگشت طرفم…
- بله؟
نفسی بیرون فوت کردم.
- به تمام دردسرهای بعد این ازدواج فکر کردی؟
سرش رو تکون داد.
- ببخشید، توهم باید این‌هارو تحمل کنی.
خیره شدم به چشم‌هاش، هیچ حسی بهشون نداشتم فکر می‌کردم کسی که میشه شریک زندگیم وقتی خیره میشم توی چشم‌هاش، مسکن میشه برای تمام دردهام؛ اما این‌جوری نبود....
- می‌دونستم و قبول کردم.
چیزی نگفت از ماشین رفت بیرون براش بوقی زدم و حرکت کردم، باید می‌رفتم مطب برای شب هیچ انگیزه‌ای نداشتم؛ واقعاً چه چیزی باعث شد قبول کنم؟!
حس ترحم، عذاب وجدان، یا...
مثل همیشه وقتی وارد مطب شدم، منشیم خانم رازقی به احترامم بلند شد.
- سلام آقای زند.
سرم رو تکون دادم که ادامه داد...
- از بیمارستان تماس گرفتن درمورد یکی از بیمار‌های بدحالتون.
چند قدم رفتم، جلوتر...
- خب؟
- گفتن که حتماً برگشتی، برید اون‌جا.
دستم توی موهام کشیدم.
- امروز وقت ندارم تمام بیمارهایی که ویزیت کردن، کنسل کن برای بیماران بدحال نامه بزن برای بیمارستان.
حرفم تموم شد به سمت در خروجی رفتم، با سرعت خودم رو رسوندم بیمارستان، تا ساعت سه بعدازظهر فقط درحال معاینه و بررسی بیمار‌ها بودم.
....
جلوی شیرینی‌سرای ترمز زدم، تابلوی براقی که بزرگ روش اسم شیرینی فروشی حک شده بود باعث قشنگی مکان شده بود، وارد شیرینی فروشی شدم فروشنده اومد سمتم...
- زند هستم.
لبخندی زد.
- بله، سفارشتون آماده‌س.
به کارگرش اشاره کرد، همون موقع گوشیم زنگ خورد به اسمش خیره شدم بابا بود، تماس رو وصل کردم.
- جانم بابا؟
- پسرم باهاشون هماهنگ کردم.
با مکث...
- اولش قبول نکردن گفتن جواب بله رو به یکی دیگه گفتن با اصرار زیاد من قبول کردن؛ ولی گفتن پدرشون نیستن.
گارکر شیرینی رو آورد، بهش اشاره کردم بزاره داخل ماشینم.
- گفتم بهتون، ولی جواب بله رو خود آنا نداده.
کارتم رو از کیف پولم در آوردم دادم دست فروشنده.
- خودت و نگران نکن پسرم درست میشه.
- مرسی بابا.
- کاری نداری؟
- مرسی خداحافظ.
گوشیم رو گذاشتم توی جیبم یه تشکر کردم از شیرینی فروشی زدم بیرون.
گل و شیرینی رو از قبل سفارش داده بودم برای همین نگران این‌که دیر می‌شه، نبودم.
بعد گرفتن گل رفتم خونه این‌قدر خسته بودم اگه الان چشم‌هام رو می‌بستم خوابم می‌برد؛ اما مقاومت کردم فکر کنم امشب داخل مجلس خوابم ببره، عجب ضدحالی شه.

📓 @romano0o3 📝
دیدگاه ها (۲)

#عشق_باطعم_تلخ #part51حموم آب‌گرمی گرفتم یه دست لباس شیک پوش...

#عشق_باطعم_تلخ #part52کنار آرش که روبه‌روی مهمون‌ها بود، نشس...

#عشق_باطعم_تلخ #part49لبخندی مصنوعی زد.- الان؟سرو رو تکون دا...

#عشق_باطعم_تلخ #part48با صدای تلفن، خودکارو روی میز گذاشتم.-...

عشق خون آلود پارت یک

اسلاید اول و دوم و سوم استایل و مدل مو و عکس اسوری هاش و لبا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط