Y̤̮o̤̮ṳ̮r̤̮ M̤̮e̤̮m̤̮o̤̮r̤̮i̤̮e̤̮s̤̮ C̤̮o̤̮m̤̮e̤̮ A̤̮N̤̮D
Y̤̮o̤̮ṳ̮r̤̮ M̤̮e̤̮m̤̮o̤̮r̤̮i̤̮e̤̮s̤̮ C̤̮o̤̮m̤̮e̤̮ A̤̮N̤̮D̤̮ G̤̮o̤̮ I̤̮n̤̮ M̤̮y̤̮ H̤̮r̤e̤̮a̤̮d̤̮ L̤̮i̤̮k̤̮e̤̮ B̤̮o̤̮o̤̮m̤̮r̤̮a̤̮n̤̮g̤̮🖤🪐
P̤̮A̤̮R̤̮T̤̮³²
J̤̮K̤̮ a̤̮n̤̮d̤̮ M̤̮O̤̮O̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🤏☻️
A̤̮D̤̮M̤̮I̤̮N̤̮ : J̤̮I̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🍫🦋
اون مرد مغروری بود ذره ای فکر نمیکرد که اینها همش نقشه فرمانده جئون و تیم ویژست ...حس میکرد زیرک تر از قبل شده که حتی افراد فرمانده جئون هم بازی داده !
___________________________________________________________
به او گفتم غمش را رها کن، ازش بگذر.
گفت : غمش آخرین چیزیست که ازش برایم مانده،
نمیخواهم آنهم از دست دهم.
و من تازه لیاقت فهم فراموش نشدن غم عشق را پیدا کردم ... فهمیدم چرا بعضی وقتا آدم ها برای مدتی طولانی غمگین میمانند و نمی خواهند ازش بیرون بیانند. زیرا غم و درد آخرین حلقه ی اتصالشان به چیزیست که از دست دادند.
وگرنه فراموشی آسون است اما این دل به آخرین چیز موجود چنگ میاندازد وغم را به جان میخرد ...:)
..........................................................................................
یونگهو از مسیر زمینی به دگو رفت ...نمیتونست از فکر امروز صبح بیرون بیاد ...
مویون بیشتر از اینکه انگار متعجب بشه تنفری در چشماش موج میزد ...
چرا ؟ ...چرا متعجب نشده بود و واسش سوال نبود ؟چرا تنفر؟!
در همین افکار به سر میبرد که جیسون وارد شد ...
جیسون : قربان !
یونگهو : بله ...
جیسون : اون شخص رو آوردم !
یونگهو :بگو بیاد داخل ...
P̤̮A̤̮R̤̮T̤̮³²
J̤̮K̤̮ a̤̮n̤̮d̤̮ M̤̮O̤̮O̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🤏☻️
A̤̮D̤̮M̤̮I̤̮N̤̮ : J̤̮I̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🍫🦋
اون مرد مغروری بود ذره ای فکر نمیکرد که اینها همش نقشه فرمانده جئون و تیم ویژست ...حس میکرد زیرک تر از قبل شده که حتی افراد فرمانده جئون هم بازی داده !
___________________________________________________________
به او گفتم غمش را رها کن، ازش بگذر.
گفت : غمش آخرین چیزیست که ازش برایم مانده،
نمیخواهم آنهم از دست دهم.
و من تازه لیاقت فهم فراموش نشدن غم عشق را پیدا کردم ... فهمیدم چرا بعضی وقتا آدم ها برای مدتی طولانی غمگین میمانند و نمی خواهند ازش بیرون بیانند. زیرا غم و درد آخرین حلقه ی اتصالشان به چیزیست که از دست دادند.
وگرنه فراموشی آسون است اما این دل به آخرین چیز موجود چنگ میاندازد وغم را به جان میخرد ...:)
..........................................................................................
یونگهو از مسیر زمینی به دگو رفت ...نمیتونست از فکر امروز صبح بیرون بیاد ...
مویون بیشتر از اینکه انگار متعجب بشه تنفری در چشماش موج میزد ...
چرا ؟ ...چرا متعجب نشده بود و واسش سوال نبود ؟چرا تنفر؟!
در همین افکار به سر میبرد که جیسون وارد شد ...
جیسون : قربان !
یونگهو : بله ...
جیسون : اون شخص رو آوردم !
یونگهو :بگو بیاد داخل ...
۳.۳k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.