پرنسس سرخ
Part_25
سوهو : مگه بهت نگفته بودم م*س*ت نکن لعنتی هااااا؟ کریس محکم زد روی قفسه ی سینش که کمی رفت عقب... کریس : به تو هیچ ربطی نداره. کنار دیوار تو خودم جمع شده بودم نمی تونستم اشکامو مهار کنم ولی یه حس عجیبی داشتم.. دستی روی شونم نشست ، سرمو بلند کردم که با لوهان مواجه شدم.. لوهان : حالت خوبه ؟ دستشو پس زدم و کفشامو در اوردم و شروع کردم به دویدن. همه به من خیره شده بودن ولی برام مهم نبود. یه دفعه دستم کشیده شد و با اون مرد نقاب دار رو به رو شدم. چشماش باعث می شد قلبم درد بگیره...دستمو گذاشتم روی قلبم و فشردم. نیشخندی زد و به سمتم قدم برداشت. همه جا رو خون فرا گرفته بود و هیچ کس تو سالن نبود. _قلب تو مال منه. انگار هیچی دست من نبود و یکی داشت کنترلم می کرد. #کور خوندی اجازه نمی دم. یه دفعه یه شمشیر تو دستش ظاهر شد. _وقتی با این شمشیر قلبتو شکافتم و بیرون کشیدم چی می گی ؟ #تو حانواده ی منو ازم گرفتی ولی اجازه نمی دم قلبمو ازم بگیری. ناگهان غیب شد. چون همه جا تاریک بود نمی تونستم چیزی ببینم. خواستم از قدرت آتشی که تازه یادش گرفته بودم استفاده کنم ولی کنترلم دست خودم نبود. به سمت دیوار پرت شدم و مرد دوباره جلوم ظاهر شد...
توان مقابله کردن باهاش رو نداشتم. ولی یکی همش می گفت یونسوک باهاش مقابله کن..چشمم خورد به زیر پله و جودی رو دیدم. با سرعت به سمتم اومد ولی خوشبختانه مرد متوجه نشده بود. باید یه جوری حواسشو پرت می کردم. لگد محکمی بهش زدم که باعث شد کمی درد بکشه و بیوفته زمین و منم از فرصت استفاده کردم و جودی رو بغل کردم. تو چشماش خیره شدم و دوباره مثل دفعه ی اول باهاش ارتباط چشمی برقرار کردم و سریع چشمامو بستم. وقتی چشمامو باز کردم دیدم که بین زمین و آسمون معلقم. جودی هم همین طوری بود. الان احساس می کردم دیگه همه چی دسته خودمه و هر کاری بخوام می تونم انجام بدم. جودی : یونسوک. با حیرت بهش خیره شدم. #تو حرف می زنی ؟ جودی : آره. #امکان نداره. جودی : چرا داره ، من نیمی از وجود تو هستم. #اما آخه چطوری ؟ جودی : فعلا نمی تونم چیزی بگم باید برگردی پایین و با اون مبارزه کنی وگرنه کشته میشی. #من که نمی تونم باهاش کاری کنم. جودی : تو الان قدرت آتش و قدرت کنترل اجسام رو به دست اوردی پس می تونی با کمک اونا شکستش بدی. #صبر کن صبر کن نروووو....
سوهو : مگه بهت نگفته بودم م*س*ت نکن لعنتی هااااا؟ کریس محکم زد روی قفسه ی سینش که کمی رفت عقب... کریس : به تو هیچ ربطی نداره. کنار دیوار تو خودم جمع شده بودم نمی تونستم اشکامو مهار کنم ولی یه حس عجیبی داشتم.. دستی روی شونم نشست ، سرمو بلند کردم که با لوهان مواجه شدم.. لوهان : حالت خوبه ؟ دستشو پس زدم و کفشامو در اوردم و شروع کردم به دویدن. همه به من خیره شده بودن ولی برام مهم نبود. یه دفعه دستم کشیده شد و با اون مرد نقاب دار رو به رو شدم. چشماش باعث می شد قلبم درد بگیره...دستمو گذاشتم روی قلبم و فشردم. نیشخندی زد و به سمتم قدم برداشت. همه جا رو خون فرا گرفته بود و هیچ کس تو سالن نبود. _قلب تو مال منه. انگار هیچی دست من نبود و یکی داشت کنترلم می کرد. #کور خوندی اجازه نمی دم. یه دفعه یه شمشیر تو دستش ظاهر شد. _وقتی با این شمشیر قلبتو شکافتم و بیرون کشیدم چی می گی ؟ #تو حانواده ی منو ازم گرفتی ولی اجازه نمی دم قلبمو ازم بگیری. ناگهان غیب شد. چون همه جا تاریک بود نمی تونستم چیزی ببینم. خواستم از قدرت آتشی که تازه یادش گرفته بودم استفاده کنم ولی کنترلم دست خودم نبود. به سمت دیوار پرت شدم و مرد دوباره جلوم ظاهر شد...
توان مقابله کردن باهاش رو نداشتم. ولی یکی همش می گفت یونسوک باهاش مقابله کن..چشمم خورد به زیر پله و جودی رو دیدم. با سرعت به سمتم اومد ولی خوشبختانه مرد متوجه نشده بود. باید یه جوری حواسشو پرت می کردم. لگد محکمی بهش زدم که باعث شد کمی درد بکشه و بیوفته زمین و منم از فرصت استفاده کردم و جودی رو بغل کردم. تو چشماش خیره شدم و دوباره مثل دفعه ی اول باهاش ارتباط چشمی برقرار کردم و سریع چشمامو بستم. وقتی چشمامو باز کردم دیدم که بین زمین و آسمون معلقم. جودی هم همین طوری بود. الان احساس می کردم دیگه همه چی دسته خودمه و هر کاری بخوام می تونم انجام بدم. جودی : یونسوک. با حیرت بهش خیره شدم. #تو حرف می زنی ؟ جودی : آره. #امکان نداره. جودی : چرا داره ، من نیمی از وجود تو هستم. #اما آخه چطوری ؟ جودی : فعلا نمی تونم چیزی بگم باید برگردی پایین و با اون مبارزه کنی وگرنه کشته میشی. #من که نمی تونم باهاش کاری کنم. جودی : تو الان قدرت آتش و قدرت کنترل اجسام رو به دست اوردی پس می تونی با کمک اونا شکستش بدی. #صبر کن صبر کن نروووو....
۵.۲k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.