قسمت سوم
قسمت سوم
داستان
عشق وغرور
صدای بوق اشغال از آن طرف شنیده شد و غزاله را که در رؤیای خوشی فرو رفته بود به خود آورد . فرید خیلی راحت احساسش را بیان کرده بود ، و این موضوع غزاله را پیش از پیش خوشحال کرده بود . تمام حرف های فرید را در ذهنش مرور کرد و در آخر لبخندی به لب آورد . با خود گفت : خیلی نا قلایی . حالا فهمیدم که چرا چنین شبی را انتخاب کردی . تو بزرگ ترین و ارزشمند ترین هدیه دنیا که عشق پاک و بی آلایش توست را به من ارزانی کردی . من دروازه قلبم را باز می کنم و فقط عشق تو را با تمام وجود پذیرا می شوم . دلم می خواست که من هم می توانستم مثل تو احساسم را بیان کنم و خیلی راحت اظهار عشق و علاقه کنم ولی افسوس که باید قفل بزرگی بر دهانم بزنم و احساسم را در قلبم مدفون کنم چرا که تو مرا بهتر از خودم می شناسی . من کسی نیستم که به این راحتی ها از راز دلم با خبر شوی .
در این موقع فریده و فریبا با هم وارد اتاق شدند . خوشبختانه پشت غزاله به آنها بود و متوجه نشدند که غزاله بیدار است . به گمان اینکه او خواب است پاورچین به رختخواب های خود رفتند و خوابیدند .
خواب از چشمان غزاله فرار کرده بود . خیالش پیش فرید و صحبت های او بود . هیچ وقت فکر نمی کرد که فرید ، این پسر یکدنده و لجباز ، این طور بی ریا ، اظهار عشق و علاقه کند . یعنی نیروی عشق این قدر قوی بوده که توانسته بر احساس او غلبه کند و او را وادار به اعتراف کند . خوش به حالت ! چقدر راحت حرف میزدی . ای لعنت به تو ! ببین چه آتشی در دلم بر پا کردی . خدایا کمکم کن تو تنها امید من هستی . تویی که حقیقت بزرگ زندگی یعنی عشق را برایم روشن کردی . حقیقتی که با رؤیای شیرین عشق بیان می شود و من آن را با جان و دل می پذیرم . مرا در این راهی که انتخاب کردم یاری کن و تنهایم نگذار . پلک هایش کم کم سنگین شد و به خواب رفت .
فرید پسرم ! مواظب باش . خیلی با سرعت می روی معلوم هست چه خبره ؟ فرید پا را از روی پدال گاز بر داشت و با چند نیش ترمز از سرعت ماشین کم کرد و آن را به حد معمولی رساند .
وقتی به منزلشان رسیدند فوری شب به خیر گفت و یک راست به اتاقش رفت و خودش را روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت . او تمام وقایعی که رخ داده بود را همچون فیلم سینما از نظر گذراند . نگاه آخر غزاله دلش را سوزانده بود . چرا که در این نگاه حرف های زیادی بود که زبان قاصر از گفتن آن است . با خود گفت وقتی آخرین نگاهت را که یک دنیا شور و احساس بود بدرقه راهم کردی فهمیدم عشق من پیش تو آشکار شده حس کردم که در نگاهت چیز تازه ای وجود دارد خوشحالم از اینکه بالاخره توانستم نهال عشق را در قلبت بکارم . نمی دانی غزاله جان چقدر خوشحال هستم از اینکه بالاخره راحت شدم . فکر می کنم بار سنگینی که ماهها بر روی دوشم سنگینی می کرد سبک شده و من می توانم کمرم را راست کنم و قدم هایم را محکم و استوار در جاده عشق بگذارم بعد به سمت تلفن رفت احساسش را بیان کرد .
بعد از آن وضو گرفت و دو رکعت نماز شکرانه خواند و از ایزد تعالی به خاطر این لطفش تشکر کرد .
وقتی می خواست بخوابد تصویر غزاله در مقابل چشمانش ظاهر شد با همان سادگی همیشگی . او خودش را برای یک خواب شیرین آماده کرد ولی دریغ از یک چرت کوتاه . او از فرط خوشحالی نتوانست بخوابد . صدای اذان صبح رسیدن سپیده دم را خبر می داد . قبل از اینکه خورشید روشنایی خودش را به زمین بخشید از جا برخاست ، یک دوش گرفت و بعد از آن نماز صبح را خواند و سپس برای خریدن نان تازه بیرون رفت . وقتی برگشت مادرش در حال تهیه صبحانه بود فرید لبخندی زد و گفت من صبح های زود درس را بهتر می فهم . مادرش گفت راستی دوستت آمد ؟ فرید به یاد دروغ دیشب افتاد و گفت : نه مادر جون کاری برایش پیش آمده بود نتوانست بیاید .
در این لحظه پدرش وارد شد . فرید به او سلام کرد و پشت میز نشست و گفت این صبحانه خوردن دارد چرا که آقا فرید از خواب عزیزشان زدند و رفتند نان خریدند . نه فرید امیدوارمان کردی . فرید پوزخندی زد و گفت پدر نا امیدم کردی . اگر با خریدن نان قراره شما را امیدوار کنم پس هیچ . پدرش لبخند مهربانش را به لب آورد و گفت شوخی کردم بابا جدی نگیر . خوب بهتر است مشغول شوی .
در هنگام صرف صبحانه فرید گفت : پیشنهادی داشتم . اگر شما راضی باشید برنامه یک پیک نیک را فراهم کنیم . هفته دیگر کنکور سراسری برگزار می شود . راستش دلم می خواهد مغزم کمی هوا بخورد . فکر می کنم به اندازه کافی از او کار کشیدم .
پدرش گفت من حرفی ندارم . فرید گفت : پس لطف کن و به منزل عمه جان یک زنگ بزن و به آنها هم بگو . پدر و مادرش نگاه معنی داری به هم انداختند که فرید متوجه نشد . مادرش گفت مگر امروزی نمی روی فریده و فریبا را بیاوری ؟ خودت موضوع را بگو و آنها را دعوت کن . فرید که عاجز شده
داستان
عشق وغرور
صدای بوق اشغال از آن طرف شنیده شد و غزاله را که در رؤیای خوشی فرو رفته بود به خود آورد . فرید خیلی راحت احساسش را بیان کرده بود ، و این موضوع غزاله را پیش از پیش خوشحال کرده بود . تمام حرف های فرید را در ذهنش مرور کرد و در آخر لبخندی به لب آورد . با خود گفت : خیلی نا قلایی . حالا فهمیدم که چرا چنین شبی را انتخاب کردی . تو بزرگ ترین و ارزشمند ترین هدیه دنیا که عشق پاک و بی آلایش توست را به من ارزانی کردی . من دروازه قلبم را باز می کنم و فقط عشق تو را با تمام وجود پذیرا می شوم . دلم می خواست که من هم می توانستم مثل تو احساسم را بیان کنم و خیلی راحت اظهار عشق و علاقه کنم ولی افسوس که باید قفل بزرگی بر دهانم بزنم و احساسم را در قلبم مدفون کنم چرا که تو مرا بهتر از خودم می شناسی . من کسی نیستم که به این راحتی ها از راز دلم با خبر شوی .
در این موقع فریده و فریبا با هم وارد اتاق شدند . خوشبختانه پشت غزاله به آنها بود و متوجه نشدند که غزاله بیدار است . به گمان اینکه او خواب است پاورچین به رختخواب های خود رفتند و خوابیدند .
خواب از چشمان غزاله فرار کرده بود . خیالش پیش فرید و صحبت های او بود . هیچ وقت فکر نمی کرد که فرید ، این پسر یکدنده و لجباز ، این طور بی ریا ، اظهار عشق و علاقه کند . یعنی نیروی عشق این قدر قوی بوده که توانسته بر احساس او غلبه کند و او را وادار به اعتراف کند . خوش به حالت ! چقدر راحت حرف میزدی . ای لعنت به تو ! ببین چه آتشی در دلم بر پا کردی . خدایا کمکم کن تو تنها امید من هستی . تویی که حقیقت بزرگ زندگی یعنی عشق را برایم روشن کردی . حقیقتی که با رؤیای شیرین عشق بیان می شود و من آن را با جان و دل می پذیرم . مرا در این راهی که انتخاب کردم یاری کن و تنهایم نگذار . پلک هایش کم کم سنگین شد و به خواب رفت .
فرید پسرم ! مواظب باش . خیلی با سرعت می روی معلوم هست چه خبره ؟ فرید پا را از روی پدال گاز بر داشت و با چند نیش ترمز از سرعت ماشین کم کرد و آن را به حد معمولی رساند .
وقتی به منزلشان رسیدند فوری شب به خیر گفت و یک راست به اتاقش رفت و خودش را روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت . او تمام وقایعی که رخ داده بود را همچون فیلم سینما از نظر گذراند . نگاه آخر غزاله دلش را سوزانده بود . چرا که در این نگاه حرف های زیادی بود که زبان قاصر از گفتن آن است . با خود گفت وقتی آخرین نگاهت را که یک دنیا شور و احساس بود بدرقه راهم کردی فهمیدم عشق من پیش تو آشکار شده حس کردم که در نگاهت چیز تازه ای وجود دارد خوشحالم از اینکه بالاخره توانستم نهال عشق را در قلبت بکارم . نمی دانی غزاله جان چقدر خوشحال هستم از اینکه بالاخره راحت شدم . فکر می کنم بار سنگینی که ماهها بر روی دوشم سنگینی می کرد سبک شده و من می توانم کمرم را راست کنم و قدم هایم را محکم و استوار در جاده عشق بگذارم بعد به سمت تلفن رفت احساسش را بیان کرد .
بعد از آن وضو گرفت و دو رکعت نماز شکرانه خواند و از ایزد تعالی به خاطر این لطفش تشکر کرد .
وقتی می خواست بخوابد تصویر غزاله در مقابل چشمانش ظاهر شد با همان سادگی همیشگی . او خودش را برای یک خواب شیرین آماده کرد ولی دریغ از یک چرت کوتاه . او از فرط خوشحالی نتوانست بخوابد . صدای اذان صبح رسیدن سپیده دم را خبر می داد . قبل از اینکه خورشید روشنایی خودش را به زمین بخشید از جا برخاست ، یک دوش گرفت و بعد از آن نماز صبح را خواند و سپس برای خریدن نان تازه بیرون رفت . وقتی برگشت مادرش در حال تهیه صبحانه بود فرید لبخندی زد و گفت من صبح های زود درس را بهتر می فهم . مادرش گفت راستی دوستت آمد ؟ فرید به یاد دروغ دیشب افتاد و گفت : نه مادر جون کاری برایش پیش آمده بود نتوانست بیاید .
در این لحظه پدرش وارد شد . فرید به او سلام کرد و پشت میز نشست و گفت این صبحانه خوردن دارد چرا که آقا فرید از خواب عزیزشان زدند و رفتند نان خریدند . نه فرید امیدوارمان کردی . فرید پوزخندی زد و گفت پدر نا امیدم کردی . اگر با خریدن نان قراره شما را امیدوار کنم پس هیچ . پدرش لبخند مهربانش را به لب آورد و گفت شوخی کردم بابا جدی نگیر . خوب بهتر است مشغول شوی .
در هنگام صرف صبحانه فرید گفت : پیشنهادی داشتم . اگر شما راضی باشید برنامه یک پیک نیک را فراهم کنیم . هفته دیگر کنکور سراسری برگزار می شود . راستش دلم می خواهد مغزم کمی هوا بخورد . فکر می کنم به اندازه کافی از او کار کشیدم .
پدرش گفت من حرفی ندارم . فرید گفت : پس لطف کن و به منزل عمه جان یک زنگ بزن و به آنها هم بگو . پدر و مادرش نگاه معنی داری به هم انداختند که فرید متوجه نشد . مادرش گفت مگر امروزی نمی روی فریده و فریبا را بیاوری ؟ خودت موضوع را بگو و آنها را دعوت کن . فرید که عاجز شده
۷۵.۱k
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.