Fakeyoongi 🌌
OrdinaryLife 🌙 p 23 🌙پارت آخر
یونا :آخ چه خوب بود
یونگی :آره بالاخره مال من شدی
یونا :😆
یونگی :چته؟ چرا میخندی؟!
یونا :فقط اون لحظه که ميخواستی بری تو جایگاه يه پله رو ندیدی نزدیک بود بخوری زمین کمکت کردم
یونگی :هوفففف باشه باشه...... بدو بدو ميخوام بخوابم
یونا :همممممممممم باشه
رفتیم بالاتو اتاقامون
یونگی خوابید رو تخت منم داشتم لباسامو در مياوردم ک زیپم گیر کرد
یونا :یونگیااااااا
یونگی :هعااااا
یونا :بیا کمکم
یونگی :اومدم
یونا :زیپمو باز کن گیر کرده
یونگی :باشه.... آ... آها بیا
یونا :مرسی... حالا برو بخواب ديگه
یونگی :اوممم... باشه
یونا :آفرین پیشی خوابالو
یونگی :هعی شب بخیر
یونا :شب بخیر
لباسامو عوض کردم يه لباس راحت پوشیدم رفتم پیش یونگی
یونا :یونگی شی دستاتو باز کن ميخوام تو بغلت بخوابم
یونگی بدو بيا بغلم
یونا :مرسی
یونگی: آفرین عشقم حالا بخواب
یونا :شب بخیر پیشی کوچولو
یونگی: شب بخیر لیدی من
فلش بک به بعد دوماه
صبح پاشدم دیدم یونگی نیست هوفففف باز رفته سرکار
خیلی بی اشتها هم شدم ایششششششششش
نميتونم چیزی بخورم
بلند شدم که یهو حالت تهوع بدی گرفتم
وای خدا نکنه
باید برم دکتر
سریع حاضر شدم رفتم دکتر
د.ک:سلام خانم پارک خوبین
یونا :ممنون ...خانم دکتر يه چند روزيه نه میتونم چیزی بخورم و حالت تهوع دارم
د.ک :بیا معاینه ت کنم ببینم حدسم درسته
بعد از نیم ساعت
د.ک:خانم پارکککک یونا
یونا :بله دکتر
د.ک:مبارکه شما دارين صاحب بچه میشید
یونا :وایییییییییییی واقعا
د.ک:بله
یونا :یونگی خیلی خوشحال میشههه
د.ک:بفرمايين برین و همسرتون رو خوشحال کنید
یونا :ممنونم
رفتم کلی خرت و پرت خریدم رفتم خونه کلی غذای جور واجور درست کردم خونه رو تزیین کردم يه جعبه هم با جواب سونوگرافی درست کردم بهش رمان زدم گذاشتمش پبش کیک
ديگه شب شده بود تمام برقارو خاموش کردم و یهو صدای کلید اومد
یونگی :یعنی یونا خوابه؟!
یونا :سوپرایزززززززززز
یونگی :وای خدا ببین لیدی من چه کرده مناسبتش چيه؟
یونا :چشماتو ببند و با من بيا
یونگی :خب خب
یونا: حالا باز کن
یونگی :خب این چيه؟
یونا :نميخوای بازش کنی؟
یونگی :چرا
یونا :خب بازکن
یونگی :وا...وا....وای خدای من یعنی من من
یونا: بله یونگی شی داری پدر میشی
یونگی :وای خدا باورم نميشه 🥲
یونا :🥺
یونگی :بیا بغلم
یونا :اومدم
یونگی منو بغل کرد و يه بوسه به لبام زد حس خوبی گرفتم
یونگی :ازين به بعد من میشینم خونه و از لیدی و بیبیم مراقبت میکنم
یونا: خیلی ممنون.... بریم شام؟!
یونگی :بریم
ویو یونا :
بالاخره زندگيمو بهترین زندگی شد که ميخواستم
عاشق کسی شدم که تو بدترین و بهترین شرایط زندگیم هست و من از این انتخابم خیلی خوشحالم
ویو یونگی :
بالاخره با اومدن یونا به زندگیم ، عاشق زندگیم شدم حالا هم که ثمره عشقمون هم داره میاد ديگه ببينین
زندگیم چقد پر جنب و جوش بشه
The End .....
اینم از فیک یونگی
امیدوارم که خوشتون اومده باشه
ببخشید اگه بد نوشتم
دوست دارم نظراتتونو بدونم ....
یونا :آخ چه خوب بود
یونگی :آره بالاخره مال من شدی
یونا :😆
یونگی :چته؟ چرا میخندی؟!
یونا :فقط اون لحظه که ميخواستی بری تو جایگاه يه پله رو ندیدی نزدیک بود بخوری زمین کمکت کردم
یونگی :هوفففف باشه باشه...... بدو بدو ميخوام بخوابم
یونا :همممممممممم باشه
رفتیم بالاتو اتاقامون
یونگی خوابید رو تخت منم داشتم لباسامو در مياوردم ک زیپم گیر کرد
یونا :یونگیااااااا
یونگی :هعااااا
یونا :بیا کمکم
یونگی :اومدم
یونا :زیپمو باز کن گیر کرده
یونگی :باشه.... آ... آها بیا
یونا :مرسی... حالا برو بخواب ديگه
یونگی :اوممم... باشه
یونا :آفرین پیشی خوابالو
یونگی :هعی شب بخیر
یونا :شب بخیر
لباسامو عوض کردم يه لباس راحت پوشیدم رفتم پیش یونگی
یونا :یونگی شی دستاتو باز کن ميخوام تو بغلت بخوابم
یونگی بدو بيا بغلم
یونا :مرسی
یونگی: آفرین عشقم حالا بخواب
یونا :شب بخیر پیشی کوچولو
یونگی: شب بخیر لیدی من
فلش بک به بعد دوماه
صبح پاشدم دیدم یونگی نیست هوفففف باز رفته سرکار
خیلی بی اشتها هم شدم ایششششششششش
نميتونم چیزی بخورم
بلند شدم که یهو حالت تهوع بدی گرفتم
وای خدا نکنه
باید برم دکتر
سریع حاضر شدم رفتم دکتر
د.ک:سلام خانم پارک خوبین
یونا :ممنون ...خانم دکتر يه چند روزيه نه میتونم چیزی بخورم و حالت تهوع دارم
د.ک :بیا معاینه ت کنم ببینم حدسم درسته
بعد از نیم ساعت
د.ک:خانم پارکککک یونا
یونا :بله دکتر
د.ک:مبارکه شما دارين صاحب بچه میشید
یونا :وایییییییییییی واقعا
د.ک:بله
یونا :یونگی خیلی خوشحال میشههه
د.ک:بفرمايين برین و همسرتون رو خوشحال کنید
یونا :ممنونم
رفتم کلی خرت و پرت خریدم رفتم خونه کلی غذای جور واجور درست کردم خونه رو تزیین کردم يه جعبه هم با جواب سونوگرافی درست کردم بهش رمان زدم گذاشتمش پبش کیک
ديگه شب شده بود تمام برقارو خاموش کردم و یهو صدای کلید اومد
یونگی :یعنی یونا خوابه؟!
یونا :سوپرایزززززززززز
یونگی :وای خدا ببین لیدی من چه کرده مناسبتش چيه؟
یونا :چشماتو ببند و با من بيا
یونگی :خب خب
یونا: حالا باز کن
یونگی :خب این چيه؟
یونا :نميخوای بازش کنی؟
یونگی :چرا
یونا :خب بازکن
یونگی :وا...وا....وای خدای من یعنی من من
یونا: بله یونگی شی داری پدر میشی
یونگی :وای خدا باورم نميشه 🥲
یونا :🥺
یونگی :بیا بغلم
یونا :اومدم
یونگی منو بغل کرد و يه بوسه به لبام زد حس خوبی گرفتم
یونگی :ازين به بعد من میشینم خونه و از لیدی و بیبیم مراقبت میکنم
یونا: خیلی ممنون.... بریم شام؟!
یونگی :بریم
ویو یونا :
بالاخره زندگيمو بهترین زندگی شد که ميخواستم
عاشق کسی شدم که تو بدترین و بهترین شرایط زندگیم هست و من از این انتخابم خیلی خوشحالم
ویو یونگی :
بالاخره با اومدن یونا به زندگیم ، عاشق زندگیم شدم حالا هم که ثمره عشقمون هم داره میاد ديگه ببينین
زندگیم چقد پر جنب و جوش بشه
The End .....
اینم از فیک یونگی
امیدوارم که خوشتون اومده باشه
ببخشید اگه بد نوشتم
دوست دارم نظراتتونو بدونم ....
- ۷.۰k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط