دیداردوباره
#دیدار_دوباره
#پارت_۴
کوک: چیزی شدهه
ا.ت: ته و یوجین تصادف کردن..
کوک: چیییییی...کجا بردنشون..
ا.ت: بیمارستان_______
کوک: باشه...الان میریم اونجا..
ا.ت: کووک...خیلی میترسم..
کوک: نترسس...ته هم دوست منه..ولی اونا قوی هستن..
* رسیدن..
رفتیم تو
ا.ت: خانم یوجین و آقای تهیونگ کجا هستن
منشی: هر دو در اتاق عمل هستن
ا.ت: وضعیتشون چطوره
منشی: امم..انشالله که خوب شن..ولی..حالشون خیلی بد بود..آماده هر گونه خبری باشید..
ا.ت: نهههه..( گریه شدید)
کوک: ا.ت آروم باش...کدوم طبقه هس..
منشی: ط ۳
کوک: ممنون
کوک: بیا بریم اونجا..
رفتیم و اونجا رو صندلی نشستیم...
* پرش زمانی
دکتر اومد بیرون
ا.ت: آقای دکتر حالشون چطوره..
دکتر: من پیش خانم یوجین بودم و...
ا.ت: و...
یه دکتر دیگه ای اومد که کوک رفت پیشش
کوک: دکتر تهیونگ خوبه
دکتر: متاسفم..هر کاری که میتونستیم رو کردیم ولی دیر رسیده بودن...
کوک: چیییی
__________
دکتر رو به ا.ت: خانم یوجین را به دلیل دیر رسیدن و از دست دادن خون زیاد متاسفانه از دست دادیم...تسلیت میگم..
ا.ت: نهههه..
کوک: ا.تتت...ته..ته..رفت...
ا.ت: یوجینم رفت پیشش..
بغلش کردم و هر دو تا حدی که چشامون خشک شه گریهکردیم...
* پرش زمانی به چند روز بعد..
کوک ویو
با ا.ت لبه ی بوم خونه ای نشسته بودیم...
ا.ت: خیلی دلتنگ یوجینم..ما مثل خواهر بودیم..
کوک: منم همینطور..ته..برادر من بود..
دختر( همونی که جدا شون کرده): کوک..من..من ..میتونم نبودتو تحمل کنم...ولی با این بودنتو نه..
کوک:چیکار میکنی...
دختر: اول این دختره میمیره بعد تو و بعد من
رفت سمتش
کوک: ا.ت نههههه
تا من بگیرمش ا.ت رو هل داد ...
کوک: دیوونههههه...حرظه....چیکار کردی باهاش....
دختر: دلم نمیاد تورو بکشم...خودم میرم..
جلو چشام رو لبه وایساد و خودشو رها کرد..
دختر: خدافظ کوکی
برج خیلی بلندی بود
به اورژانس زنگ زدم و زود پایین رفتم...
ا.ت....تیکه تیکه شده بود...نشستم پیش مردش...
کوک: نههههه...من..من چطوری با نبودت کنار بیام هااا....وقتی که دوباره بدست آورده بودمت...
خلاصه ا.ت هم میمیره و کوک افسرده میشه و دیگه با هیچ کسی دوست نمیشه..
پایان...
فیک دیگه ای از تهیونگ نوشته خواهد شد...
#پارت_۴
کوک: چیزی شدهه
ا.ت: ته و یوجین تصادف کردن..
کوک: چیییییی...کجا بردنشون..
ا.ت: بیمارستان_______
کوک: باشه...الان میریم اونجا..
ا.ت: کووک...خیلی میترسم..
کوک: نترسس...ته هم دوست منه..ولی اونا قوی هستن..
* رسیدن..
رفتیم تو
ا.ت: خانم یوجین و آقای تهیونگ کجا هستن
منشی: هر دو در اتاق عمل هستن
ا.ت: وضعیتشون چطوره
منشی: امم..انشالله که خوب شن..ولی..حالشون خیلی بد بود..آماده هر گونه خبری باشید..
ا.ت: نهههه..( گریه شدید)
کوک: ا.ت آروم باش...کدوم طبقه هس..
منشی: ط ۳
کوک: ممنون
کوک: بیا بریم اونجا..
رفتیم و اونجا رو صندلی نشستیم...
* پرش زمانی
دکتر اومد بیرون
ا.ت: آقای دکتر حالشون چطوره..
دکتر: من پیش خانم یوجین بودم و...
ا.ت: و...
یه دکتر دیگه ای اومد که کوک رفت پیشش
کوک: دکتر تهیونگ خوبه
دکتر: متاسفم..هر کاری که میتونستیم رو کردیم ولی دیر رسیده بودن...
کوک: چیییی
__________
دکتر رو به ا.ت: خانم یوجین را به دلیل دیر رسیدن و از دست دادن خون زیاد متاسفانه از دست دادیم...تسلیت میگم..
ا.ت: نهههه..
کوک: ا.تتت...ته..ته..رفت...
ا.ت: یوجینم رفت پیشش..
بغلش کردم و هر دو تا حدی که چشامون خشک شه گریهکردیم...
* پرش زمانی به چند روز بعد..
کوک ویو
با ا.ت لبه ی بوم خونه ای نشسته بودیم...
ا.ت: خیلی دلتنگ یوجینم..ما مثل خواهر بودیم..
کوک: منم همینطور..ته..برادر من بود..
دختر( همونی که جدا شون کرده): کوک..من..من ..میتونم نبودتو تحمل کنم...ولی با این بودنتو نه..
کوک:چیکار میکنی...
دختر: اول این دختره میمیره بعد تو و بعد من
رفت سمتش
کوک: ا.ت نههههه
تا من بگیرمش ا.ت رو هل داد ...
کوک: دیوونههههه...حرظه....چیکار کردی باهاش....
دختر: دلم نمیاد تورو بکشم...خودم میرم..
جلو چشام رو لبه وایساد و خودشو رها کرد..
دختر: خدافظ کوکی
برج خیلی بلندی بود
به اورژانس زنگ زدم و زود پایین رفتم...
ا.ت....تیکه تیکه شده بود...نشستم پیش مردش...
کوک: نههههه...من..من چطوری با نبودت کنار بیام هااا....وقتی که دوباره بدست آورده بودمت...
خلاصه ا.ت هم میمیره و کوک افسرده میشه و دیگه با هیچ کسی دوست نمیشه..
پایان...
فیک دیگه ای از تهیونگ نوشته خواهد شد...
- ۴.۲k
- ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط