دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#پارت_۳
ا.ت ویو
باورم نمیشد...منی که شب ها زار زار گریه میکردم که کوک منو ترک کرده و به خاطر یکی دیگه...اون روز که منو کوک میخواستیم واسه جشن ازدواجمون برنامه ریزی کنیم اون دختر اومد خونمون و گفت که یه بچه از کوک تو شکمشه و وقتی که کوک پیش من نیس پیش اونه...
بعدش ما دعوا کردیم و کوک رفت پیشش تا بابای بچش شه..منم افسرده بودم..چند روزی بود که حالم خوب بود ولی دلتنگش بودم...
کوک: ا.ت...من..من میخام دوباره از اول باهات شروع کنم...این بار اجازه نمیدم کسی مانع بشه..
ا.ت: خب اگه اون دختر دروغ میگف تو چرا قبول کردیبری..پس چیزی بینتون بود
کوک: قبل از تو بود...من وقتی با تو آشنا شدم ۱ ماه بود که جدا شده بودیم...
* در این هنگام یوجین و تهیونگ میرن یه جای دیگه که اینا راحت صحبت کنن و بارون شدیدی شروع میشه..
ا.ت: کووک( با بغض) ..من..برا منم سخته..اینکه دوباره اعتماد کنم..این که گذشته رو فراموش کنم...درسته تموم این مدت فقط زار زدم...شب هام بدون تو خیلی سخت بود...فراموشت نکردم من
کوک: ا.ت منم فراموشت نکردم...اون دختر بعد یه هفته رفت و من یه ماهه که هم دنبالت میگردم..هم شبا گریه نمیزاره گریه کنم.....ببخش...بیا دوباره از اول شروع کنیم..
ا.ت: ( گریه ای که با بارون قاطی شده بود) باشه
کوک ویو
گرفتم و محکم بغلش کردم...کاملا خیس بودیم.....
کوک: ا.ت....خیلی دوست دارم...
یوجین ویو
ما هم تویه کافه نزدیک نشسته بودیم
تهیونگ: یوجین...خیلی خوشحالم که تو رو شناختم...من میخام بیشتر بشناسمت...شب بیا خونه من( منظورشو میدونین)
یوجین: اوهه..آقای کیم..آرومتر جلو برید..
تهیونگ: تو نگاه اول عاشگت شدم( مجبورم غلط بنویسم)
یوجین: همچنین..جذابیت شما منو به سمتتون جذب میکنه
تهیونگ: دیگه بهم نگو شما..بگو ته
یوجین: چشم ته جونم
ته: بیا بریم دیگه پیش کوک اینا...
یوجین: باشه...
رفتیم پیششون که دیدیم همدیگه رو بغل کردن....
یوجین: زوجمون دوباره آشتی کرده..
ا.ت: یااااا
کوک: چیهه..آشتی کردیم دیگه...بیا بریم..
اونا سوار ماشین کوک شدن و ماهم سوار ماشین من
ته ویو
در راه دستمو روی رون هاش میکشیدم...
یوجین: تهههه...چیکار میکنیی
ته: هیچچی..تو مال منی
نگاهم کرد...چشام قرمز بود...
ته: جلوتو نگااااه
یوجین: ته مواظب بااااش...آااااااه..
به یه ماشین بزرگ برخورد کردیم و ماشین چند دور چرخید و وقتی که توقف کرد سقف ماشین زمین بود...(برعکسبود)
ا.ت ویو
تو ماشین بودیم و صحبت میکردیم... که گوشیم زنگ خورد..
ناشناس: سلام...ببخشید شما از نزدیکان خانم یوجین هستید؟
ا.ت: بله..
ناشناس: ایشون در جاده ........... تصادف کرده و پیشش یه آقیی هس...به بیمارستان..........منتقل خواهند شد..
ا.ت: ب..با..باشه..
* قطع کرد
بعدششششش......
#پارت_۳
ا.ت ویو
باورم نمیشد...منی که شب ها زار زار گریه میکردم که کوک منو ترک کرده و به خاطر یکی دیگه...اون روز که منو کوک میخواستیم واسه جشن ازدواجمون برنامه ریزی کنیم اون دختر اومد خونمون و گفت که یه بچه از کوک تو شکمشه و وقتی که کوک پیش من نیس پیش اونه...
بعدش ما دعوا کردیم و کوک رفت پیشش تا بابای بچش شه..منم افسرده بودم..چند روزی بود که حالم خوب بود ولی دلتنگش بودم...
کوک: ا.ت...من..من میخام دوباره از اول باهات شروع کنم...این بار اجازه نمیدم کسی مانع بشه..
ا.ت: خب اگه اون دختر دروغ میگف تو چرا قبول کردیبری..پس چیزی بینتون بود
کوک: قبل از تو بود...من وقتی با تو آشنا شدم ۱ ماه بود که جدا شده بودیم...
* در این هنگام یوجین و تهیونگ میرن یه جای دیگه که اینا راحت صحبت کنن و بارون شدیدی شروع میشه..
ا.ت: کووک( با بغض) ..من..برا منم سخته..اینکه دوباره اعتماد کنم..این که گذشته رو فراموش کنم...درسته تموم این مدت فقط زار زدم...شب هام بدون تو خیلی سخت بود...فراموشت نکردم من
کوک: ا.ت منم فراموشت نکردم...اون دختر بعد یه هفته رفت و من یه ماهه که هم دنبالت میگردم..هم شبا گریه نمیزاره گریه کنم.....ببخش...بیا دوباره از اول شروع کنیم..
ا.ت: ( گریه ای که با بارون قاطی شده بود) باشه
کوک ویو
گرفتم و محکم بغلش کردم...کاملا خیس بودیم.....
کوک: ا.ت....خیلی دوست دارم...
یوجین ویو
ما هم تویه کافه نزدیک نشسته بودیم
تهیونگ: یوجین...خیلی خوشحالم که تو رو شناختم...من میخام بیشتر بشناسمت...شب بیا خونه من( منظورشو میدونین)
یوجین: اوهه..آقای کیم..آرومتر جلو برید..
تهیونگ: تو نگاه اول عاشگت شدم( مجبورم غلط بنویسم)
یوجین: همچنین..جذابیت شما منو به سمتتون جذب میکنه
تهیونگ: دیگه بهم نگو شما..بگو ته
یوجین: چشم ته جونم
ته: بیا بریم دیگه پیش کوک اینا...
یوجین: باشه...
رفتیم پیششون که دیدیم همدیگه رو بغل کردن....
یوجین: زوجمون دوباره آشتی کرده..
ا.ت: یااااا
کوک: چیهه..آشتی کردیم دیگه...بیا بریم..
اونا سوار ماشین کوک شدن و ماهم سوار ماشین من
ته ویو
در راه دستمو روی رون هاش میکشیدم...
یوجین: تهههه...چیکار میکنیی
ته: هیچچی..تو مال منی
نگاهم کرد...چشام قرمز بود...
ته: جلوتو نگااااه
یوجین: ته مواظب بااااش...آااااااه..
به یه ماشین بزرگ برخورد کردیم و ماشین چند دور چرخید و وقتی که توقف کرد سقف ماشین زمین بود...(برعکسبود)
ا.ت ویو
تو ماشین بودیم و صحبت میکردیم... که گوشیم زنگ خورد..
ناشناس: سلام...ببخشید شما از نزدیکان خانم یوجین هستید؟
ا.ت: بله..
ناشناس: ایشون در جاده ........... تصادف کرده و پیشش یه آقیی هس...به بیمارستان..........منتقل خواهند شد..
ا.ت: ب..با..باشه..
* قطع کرد
بعدششششش......
۴.۳k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.