الماس من

الماس من
پارت ۳۰

لیلی مشتهایش را گره کرد. » - اگه دیوید بفهمه نمایشه؟ اگه....» ويليام مکث کرد، بعد آرام گفت: اونوقت من کارشو تموم میکنم مجبور بشم همه چیز رو بسوزونم.» سكوت باران قلبی که در سینهی لیلی تند می کوبید. چند ساعت بعد. انبار متروکه ای در حاشیه شهر چراغهای زرد کدر، بوی زنگ زده ی آهن. دیوید، با همان لبخند آرام و خطرناک وسط سالن ایستاده بود. دستهای الکساندر بسته و خون آلود کنار دیوار افتاده بود. چشمهایش نیمه باز، اما هنوز زنده. «چه دیدار شیرینی.... دیوید آرام جلو آمد، نگاهش را از لیلی جدا نکرد بالاخره فهمیدی کجای قلبت ضربه میزنه، ویلیام.» لیلی لرزید. ویلیام فقط یک قدم جلوتر رفت، بی هیچ لرزشی. «بازی رو طول ،نده .دیوید من اینجام. حالا بگو . خوای.» دیوید خندید، سرش را کج کرد. خوام ببینم وقتی دختر بینتون انتخاب کنه کدومتون زنده می مونه.» لیلی نفسش را برید جونگکوک هیچ واکنشی نشان نداد، جز اینکه کمی به سمت او متمایل شد و آهسته، زیر لب گفت: «به حرفاش گوش نده. فقط به من نگاه کن.»
به سمت او متمایل شد و آهسته زیر لب گفت: «به حرفاش گوش نده. فقط به من نگاه کن.» قلب لیلی فشرده شد دیوید دست زد و دو نفر از افرادش اسلحه ها را به سمتشان گرفتند. «پس شروع کنیم.» همه چیز با یک لحظه شکست برق چشمهای جونگکوک، اشاره ی کوتاه او، و فریاد خفهی لیلی. صدای شلیک، نور کورکننده، و هرج ومرجی که دیوید از آن لذت میبرد. لیلی به زانو افتاده بود، دستهایش روی گوشها، وقتی ویلیام با خشمی کنترل شده مردی را از پای درآورد نگاهش یک لحظه با نگاه لیلی تلاقی کرد: الان وقت ترس نیست. بلند شو، لیلی!» لیلی با دستهای ،لرزان چیزی که جونگکوک صبح توی جیبش گذاشته بود لمس کرد یک دستگاه کوچک .ردیاب او باید به سمت الکساندر می رفت، هرچند پاهایش یخ زده بودند. صدای فریاد دیوید از پشت سالن پیچید فکر کردی میتونی منو دور بزنی؟!» ویلیام با چشمانی یخ زده شمشیر نگاهش را به دیوید دوخت. «نه. فقط میخوام آخرین بار باشه که اسم منو صدا میزنی.» شلیک دیگری فریاد دیگری و در میان آن آشوب، لیلی خودش را به پدر رساند. او نیمه هوشیار بود خون از گوشه ی لبش جاری. «بابا... من اینجام...» چشمان الکساندر برای لحظه ای باز شد و صدایی بریده از گلویش بیرون آمد: نور چراغ های ماشینها ناگهان از پنجره ها به داخل سالن پاشید.
چشمان الکساندر برای لحظه ای باز شد و صدایی بریده از گلویش بیرون آمد «لیلی... برو... اینجا... دام...» نور چراغ های ماشینها ناگهان از پنجرهها به داخل سالن پاشید. افراد بیشتری میرسیدند لیلی با وحشت به جونگکوک نگاه کرد. او هنوز درگیر دیوید بود، خونی روی صورتش و درست وقتی لیلی دست پدرش را گرفت صدای دیوید مثل پتک در سالن پیچید - «امشب یا من میبرم..
دیدگاه ها (۱)

الماس من پارت ۳۱. یا هیچکس زنده بیرون نمیره. دود انبار توی ه...

الماس من پارت ۳۲ اونجاست! باید برم!» و لگد می زد، اشکها دیدش...

آخرین نگاه، پیش از خاکستر صدای بارون هنوز روی سقف ماشین جون...

الماس من پارت ۲۹قدمی دیوید روبه رویش ایستاد با آن لبخند کج و...

الماس من پارت ۲۸ صورتش آرام بود اما رگ گردنش با خشمی پنهان م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط