پارت نهم دلبر نازم
پارت نهم دلبر نازم
از زبون دیانا:
خوب امروز روز آخر دانشگاه بود داشتم پیاده میرفتم خونه که یه ماشین سفید بوق زد برام وایی سفیده گفتم بفرمایید دیدم ارسلان همکلاسیم گفتم ع ارسلان تویی
گفت: آره
گفت:بیا میبرمت
گفتم:مرسی زحمت نمیدم
گفت:زحمت چیه بیا بشین
نشستم و گفت
ما خونمون تو طبقه شماست یعنی خونه مجردی خودم
گفتم:عع
گفتم:ارسلان یکم از خودت بگو
گفت من پدر مادرم تویه تصادف مردن
من تنها زندگی میکنم
گفتن منم با مادر و پدرم زندگی میکنم میای رفیق صمیمی بشیم گفت خوبب آره شمارمو بزن شمارشو
زدم و گفت من یه رفیق دارم به اسم رضا گفتم اها منم رفیق دارم به اسم پانیذ
رسیدیم خونه رفتیم ماشینو گذاشت پارکینگ دیدم مامان بابام چمدون به دستن!!گفتم مامان بابا کجا!!گفت ما باید بریم کانادا برای کارای بابات گریم گرفت گفتم منم میارم گفت نه دخترم دیدم چندتا آقا اونحا وایسادن گفتم اونا کین گفتن خودرو فروختیم به پولش نیاز داشتیم وسایلت اینجاس دخترم برو خونه دوستات که همش اونجایی گفتم مامانم تروخدا زود برگردید گفت باشه دخترم رفتن گریم گرفت گفتم الان من کجااا برممم ارسلان گفت"میخوای امم بیای خونه ی من گفتم :واقعا؟
گفت آره:خوب میتونی بیای خونه من
گفتم:مرسی ارسلان
رفتیم طبقه بالا ۱ خواب بود اما بزرگ خوشگل گفتم وسایلمو کجا بچینم گفت برو همین اتاق
اتاقش بنفش و سفید بود
وسایلمو چیندم
دیدم ارسلان ناهار گرفته پیتزا
خوردیم و
آشپزخونه تمیز کردم ارسلان گفت ولش کن بیا فیلم ببینیم گفتم تموم شد الان میام
رفتم نشستم یدفعه صدای زنگ در اومد....
از زبون دیانا:
خوب امروز روز آخر دانشگاه بود داشتم پیاده میرفتم خونه که یه ماشین سفید بوق زد برام وایی سفیده گفتم بفرمایید دیدم ارسلان همکلاسیم گفتم ع ارسلان تویی
گفت: آره
گفت:بیا میبرمت
گفتم:مرسی زحمت نمیدم
گفت:زحمت چیه بیا بشین
نشستم و گفت
ما خونمون تو طبقه شماست یعنی خونه مجردی خودم
گفتم:عع
گفتم:ارسلان یکم از خودت بگو
گفت من پدر مادرم تویه تصادف مردن
من تنها زندگی میکنم
گفتن منم با مادر و پدرم زندگی میکنم میای رفیق صمیمی بشیم گفت خوبب آره شمارمو بزن شمارشو
زدم و گفت من یه رفیق دارم به اسم رضا گفتم اها منم رفیق دارم به اسم پانیذ
رسیدیم خونه رفتیم ماشینو گذاشت پارکینگ دیدم مامان بابام چمدون به دستن!!گفتم مامان بابا کجا!!گفت ما باید بریم کانادا برای کارای بابات گریم گرفت گفتم منم میارم گفت نه دخترم دیدم چندتا آقا اونحا وایسادن گفتم اونا کین گفتن خودرو فروختیم به پولش نیاز داشتیم وسایلت اینجاس دخترم برو خونه دوستات که همش اونجایی گفتم مامانم تروخدا زود برگردید گفت باشه دخترم رفتن گریم گرفت گفتم الان من کجااا برممم ارسلان گفت"میخوای امم بیای خونه ی من گفتم :واقعا؟
گفت آره:خوب میتونی بیای خونه من
گفتم:مرسی ارسلان
رفتیم طبقه بالا ۱ خواب بود اما بزرگ خوشگل گفتم وسایلمو کجا بچینم گفت برو همین اتاق
اتاقش بنفش و سفید بود
وسایلمو چیندم
دیدم ارسلان ناهار گرفته پیتزا
خوردیم و
آشپزخونه تمیز کردم ارسلان گفت ولش کن بیا فیلم ببینیم گفتم تموم شد الان میام
رفتم نشستم یدفعه صدای زنگ در اومد....
۷.۵k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.