فیک:اتاق۳۱۱
فیک:اتاق۳۱۱
part⁸
ویو چه مین
اون مَرده جونگکوک داشت به بطری ها نگاه میکرد نوشته های روش رو میخوند
بعد یه چند تا بطری برداشت و گذاشت کنار ظرف
بعد یه دستش که هم اونجا بود برداشت دستش کرد
بعد رو پاهاش نشست
(منظورش از اینکه رو پاهاش نشست این نیست که چهارزانو نشسته باشه یعنی در واقعه کف باهاش روی زمین بود و زانو هاش بالا بود خدای دیگه من نمیدونم چه جوری بگم که بفهمید)
اون مَرده جونگکوک روی باهاش نشست و در یه بطری رو باز کرد و ریخت توی ظرف و درش رو بست و یه بطری دیگه برداشت
اون سه نوع بطری آورده بود و برای هر سه بطری هم این کار رو کرد و در هر سه تا بطری رو بست و بلند شد و گذاشت سر جاش و در همون جا رو بست و..
رفت آینه رو از روی تخت برداشت و گذاشت سر جاش
من یکم خم شدم تا ببینم که چیه و میخواستم سر انگشتم رو بکنم توی ظرف تا ببینم چیه
انگشتم رو سمت ظرف بردم
که اون مَرده جونگکوک بهم گفت:.........
_اگه میخوای پوستت سالم باشه چه چه کوچولو انگشتت رو توی ظرف نکن(سرد)
+این چیه؟
_مگه نمیخوای که از اینجا بری بیرون؟(سرد)
+معلومه
_خب پس چیکار داری که چیه(سرد)
+تو...(چه مین امد حرف بزنه که جونگکوک وسط حرفش میپره)
_بلند شو بزار کارمو بکنم(سرد)
ویو چه مین
اصلا دلم نمیخواد که با این مَرده بحث کنم
وقتی که گفت بلند شو بلند شدم
اصلا نمیشه سر از کارای این مرده فهمید
دیگه اصلا توی کاراش دخالت نمیکنم تا هر کاری که میخواد بکنه، بکنه
مرده میخواست ظرف رو از روی زمین برداره که یهو در یه جوری صدا کرد که انگار..
یکی داره در رو با کلید باز میکنه
داشتم به در نگاه میکردم که مَرده بهم گفت:.........
_زود باش برو زیرتخت
+چی؟چرا؟
_مگه نمیبینی میخواند بیاند تو اگه تو رو اینجا ببیند معلوم نیست باهات چیکار کنم بعدشم من حوصله شکنجه شدن رو ندارم
+شکنجه؟
_زود باش برو زیر تخت
ویو چه مین
سریع رفتم زیر تخت و مَرده جونگکوک ظرفه رو گذاشت توی کمد و دستکش هاشو در آورد گذاشت کناره ظرفه و در کمد رو بست
و سریع آمد روی تخت دراز کشید
در اتاق معلومه که خیلی قفل داره که دارن بازش میکنن
معلومه که خیلی اتاقای اینجا امنیت داره
ولی چه جوری در اتاق اون موقعه باز بود که من امدم توی اتاق؟
در اتاق باز شد که........
یه مَرده که روپوش دکتری پوشیده بود آمد توی اتاق، مَرده عینک زده بود و بهش میخورد که یه ۴۰ یا ۵۰ سالی داشته باشه
یه دوتا مَرد که لباس نگهبانی پوشیده بودن هم پشت سر مَرده بودن
لباس های نگهبان ها یه رنگ خاصی داشت و یه جور دیگه بود چون روی لباس نوشته بود نگهبان فهمیدم که نگهبانن
داشتم بهشون نگاه میکردم که دکتره در آمد گفت:...........
[(پایانpart⁸)]
part⁸
ویو چه مین
اون مَرده جونگکوک داشت به بطری ها نگاه میکرد نوشته های روش رو میخوند
بعد یه چند تا بطری برداشت و گذاشت کنار ظرف
بعد یه دستش که هم اونجا بود برداشت دستش کرد
بعد رو پاهاش نشست
(منظورش از اینکه رو پاهاش نشست این نیست که چهارزانو نشسته باشه یعنی در واقعه کف باهاش روی زمین بود و زانو هاش بالا بود خدای دیگه من نمیدونم چه جوری بگم که بفهمید)
اون مَرده جونگکوک روی باهاش نشست و در یه بطری رو باز کرد و ریخت توی ظرف و درش رو بست و یه بطری دیگه برداشت
اون سه نوع بطری آورده بود و برای هر سه بطری هم این کار رو کرد و در هر سه تا بطری رو بست و بلند شد و گذاشت سر جاش و در همون جا رو بست و..
رفت آینه رو از روی تخت برداشت و گذاشت سر جاش
من یکم خم شدم تا ببینم که چیه و میخواستم سر انگشتم رو بکنم توی ظرف تا ببینم چیه
انگشتم رو سمت ظرف بردم
که اون مَرده جونگکوک بهم گفت:.........
_اگه میخوای پوستت سالم باشه چه چه کوچولو انگشتت رو توی ظرف نکن(سرد)
+این چیه؟
_مگه نمیخوای که از اینجا بری بیرون؟(سرد)
+معلومه
_خب پس چیکار داری که چیه(سرد)
+تو...(چه مین امد حرف بزنه که جونگکوک وسط حرفش میپره)
_بلند شو بزار کارمو بکنم(سرد)
ویو چه مین
اصلا دلم نمیخواد که با این مَرده بحث کنم
وقتی که گفت بلند شو بلند شدم
اصلا نمیشه سر از کارای این مرده فهمید
دیگه اصلا توی کاراش دخالت نمیکنم تا هر کاری که میخواد بکنه، بکنه
مرده میخواست ظرف رو از روی زمین برداره که یهو در یه جوری صدا کرد که انگار..
یکی داره در رو با کلید باز میکنه
داشتم به در نگاه میکردم که مَرده بهم گفت:.........
_زود باش برو زیرتخت
+چی؟چرا؟
_مگه نمیبینی میخواند بیاند تو اگه تو رو اینجا ببیند معلوم نیست باهات چیکار کنم بعدشم من حوصله شکنجه شدن رو ندارم
+شکنجه؟
_زود باش برو زیر تخت
ویو چه مین
سریع رفتم زیر تخت و مَرده جونگکوک ظرفه رو گذاشت توی کمد و دستکش هاشو در آورد گذاشت کناره ظرفه و در کمد رو بست
و سریع آمد روی تخت دراز کشید
در اتاق معلومه که خیلی قفل داره که دارن بازش میکنن
معلومه که خیلی اتاقای اینجا امنیت داره
ولی چه جوری در اتاق اون موقعه باز بود که من امدم توی اتاق؟
در اتاق باز شد که........
یه مَرده که روپوش دکتری پوشیده بود آمد توی اتاق، مَرده عینک زده بود و بهش میخورد که یه ۴۰ یا ۵۰ سالی داشته باشه
یه دوتا مَرد که لباس نگهبانی پوشیده بودن هم پشت سر مَرده بودن
لباس های نگهبان ها یه رنگ خاصی داشت و یه جور دیگه بود چون روی لباس نوشته بود نگهبان فهمیدم که نگهبانن
داشتم بهشون نگاه میکردم که دکتره در آمد گفت:...........
[(پایانpart⁸)]
۵.۸k
۱۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.