اورا

🔹 #او_را ... (۲۹)





با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو اتاق

- راستی گفتم مامانمینا قبول نکردن عید بمونم اینجا؟ 😒



- اره بابا. مهم نیست. چندروز برو شمال ، بعد غرغر کن بگو راحت نیستم ، بپیچون بیا 😜



- راست میگی 😉

اره همین کارو میکنم ... 👌



آهنگ گذاشتم و درو قفل کردم

دو تا نخ سیگار دراوردم و یکیشو دادم به مرجان ...



- تو هنوز سیگار میکشی؟ 😒



- اوهوم 🚬

مگه تو نمیکشی ؟؟

💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-بیست-و-نهم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را ... (۳۰)دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز ک...

🔹 #او_را ... (۳۱)کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستمخوابم ...

🔹 #او_را ... (۲۸)یه لحظه از خودم بدم اومد ...احساس کردم خیل...

🔹 #او_را ... (۲۷)چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط