اورا

🔹 #او_را ... (۳۱)





کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم

خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود

خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم 😒



دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم ...



- مرجان؟

مری ؟



- هوم 😴



- مرجان بلند شو ، گشنمه ، بریم صبحونه بخوریم ...


💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-سی-و-یکم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را ... (۳۲)دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینماز بع...

🔹 #او_را ... (۳۳)رسیدم جلو در خونه عرشیا و زنگو زدمیکم طول ...

🔹 #او_را ... (۳۰)دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز ک...

🔹 #او_را ... (۲۹)با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط