اورا

🔹 #او_را ... (۲۸)





یه لحظه از خودم بدم اومد ...

احساس کردم خیلی دل سنگ شدم !



- عرشیا ...

من ازت معذرت میخوام ... 😔



- ترنم ...

میخوای ببخشمت ؟؟ 😢



- اره ‼ ️



- پس نرو ...❗ ️

تنهام نذار .... 😢

من بی تو وضعم اینه !

بمون و زندگیمو قشنگ کن ...

من خیلی تنهام ....



سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم ...



- ترنم ؟؟؟

💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-بیست-و-هشتم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را ... (۲۹)با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو ...

🔹 #او_را ... (۳۰)دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز ک...

🔹 #او_را ... (۲۷)چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم...

🔹 #او_را ... (۲۶)- برو اونور عرشیا ...درو قفل کرد و کلیدو گ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط