رمان شخص سوم پارت ۱۱
که سفارشا رسید
خانم بیون« بفرما...یه اسپرسو و یه آیس کافی...»
ماری« ممنون»
کوک« مثل اینکه خیلی باهاش راحتی»
ماری« مثل خالمه...هر مشکلی داشته باشم باهاش درمیون میزارم»
کوک« آرا کی کلاسش تموم میشه؟»
ماری« الان ساعت ۱۱ اس...احتمالا ساعت ۱۲ تموم میشه»
کوک« قبل از مهدکودک شغلت چی بود؟»
ماری« توی یه فروشگاه کارگر پاره وقت بودم!»
کوک«اها» و از قهوش خورد!
داشتین قهوه میخوردین که گوشیه کوک زنگ خورد!
کوک « الو؟...چی؟...باشه الان خودمو میرسونم!»
ماری« اتفاقی افتاده؟»
کوک« نه! باید برم اداره یه خلافکارو باید دستگیر کنیم!»
ماری« با چی میری؟»
درحالی که داشت کت لی و کیفش رو بر میداشت گفت...
کوک« تاکسی میگیرم!»
ماری« اینجا خط تاکسی نداریم...با ماشینه من برو»
کوک« ممکنه امروز نگیریمش»
ماری« مهم نیست...مهدکودک نزدیکه...خونمم یه کوچه بالا تره!»
تو هم بلند شدی
کوک« مرسی واقعا...از زمان آشناییمون خیلی به منو آرا کمک کردی!»
ماری«خواهش میکنم...من دیگه برم»
کوک« موفق باشی!»
ماری«همچنین»
از هم خداحافظی کردین و رفتین...
تو راه یه فروشگاه دیدی!...تصمیم گرفتی برای آرا یه چیز خوشمزه بخری و برای ناهارم مواد لازم و آماده کنی...داخل فروشگاه رفتی...یه چیپس و چند بسته پاستیل خردیدی...
از فروشگاه بیرون اومدی...دیگه تقریبا ساعت ۱ بود و باید آرا رو از مهد میاوردی..
...
وارد مهد شدی و سلام کردی
ماری« سلام بچه هااااا»
همه دوییدن سمتت...
یکی از بچه ها« سلام خانوم..چرا نبودین»
ماری« ببخشید»
آرا بدو بدو اومد و کمرتو گرفت...
ارا« دلم برات تنگ شده بود خانم ماری»
ماری« منم...بریم خونه؟»
ارا« هووورااااا...ارههههه»
از مهد کودک خارج شدین و به سمت خونه حرکت کردین...
ارا« خانم ماری بازم میریم خونه شما؟»
ماری« اره!»
ارا« اخ جوووون...خیلی خوبهههه»
خنده ای کردی و گفتی...
ماری« میدونی چی برات خریدم!؟»
ارا« نه چی خریدین»
ماری«اگه میخوای بفهمی باید برسیم خونه»
ارا« قبووول...»
دستتو کشید و گفت«باید زود تر برسیم خونه...عجله کن خانم ماری»
...
وقتی رسیدین داخل آرا سریع گفت«رسیدیمممم...حالا چی برام خریدی؟»
کیسه خرید رو روی اوپن گذاشتی و آرا رو روی صندلی نشوندیش...جدا از بقیه وسایل خوراکی هارو بیرون آوردی...با دیدنشون هورا کشید و بغلت کرد!
ارا« ممنونم خانم مارییییییی»
ماری« حاضری بریم ناهار درست کنیم؟»
ارا« باهم؟»
ماری«اهوم»
ارا«خانم ماری!»
ماری«بله؟»
ارا« میشه شما مامان من باشید؟»
بعد از حرفش خشکت زد!...ادامه داد..
ارا« مگه چی میشه؟...من شمارو دوست دارم...لطفا مامانم باش!...ما کنار هم بازی میکنیم...حرف میزنیم...غذا درست میکنیم...و خیلی بهمون خوشمیگذره...لطفا!!!...»
ماری« آرا...م..من»
که یهو گوشیت زنگ خورد!...از خدا خواسته به سمت گوشی رفتی و برداشتی...کوک بود!
کوک«الو سلام»
ماری«سلام چطوری؟»
کوک« مرسی...من ماشینو دم در پارک کردم آرا رو بفرست...»
ماری« نه...فعلا بیا تو...بعدا میری..»
کوک«اما..»
ماری« اما و اگر نداریم...بای ببینی چیکار کردیم»
کلید درو زدی و کوک اومد داخل...
کوک« سلام!»
ماری« سلام...خوش اومدی...»
آرا بدو بدو پرید بغل کوک و گفت«بابااااا....کجا بودی...دلم برات تنگ شده بوددد»
کوک« منم پرنسس»
خانم بیون« بفرما...یه اسپرسو و یه آیس کافی...»
ماری« ممنون»
کوک« مثل اینکه خیلی باهاش راحتی»
ماری« مثل خالمه...هر مشکلی داشته باشم باهاش درمیون میزارم»
کوک« آرا کی کلاسش تموم میشه؟»
ماری« الان ساعت ۱۱ اس...احتمالا ساعت ۱۲ تموم میشه»
کوک« قبل از مهدکودک شغلت چی بود؟»
ماری« توی یه فروشگاه کارگر پاره وقت بودم!»
کوک«اها» و از قهوش خورد!
داشتین قهوه میخوردین که گوشیه کوک زنگ خورد!
کوک « الو؟...چی؟...باشه الان خودمو میرسونم!»
ماری« اتفاقی افتاده؟»
کوک« نه! باید برم اداره یه خلافکارو باید دستگیر کنیم!»
ماری« با چی میری؟»
درحالی که داشت کت لی و کیفش رو بر میداشت گفت...
کوک« تاکسی میگیرم!»
ماری« اینجا خط تاکسی نداریم...با ماشینه من برو»
کوک« ممکنه امروز نگیریمش»
ماری« مهم نیست...مهدکودک نزدیکه...خونمم یه کوچه بالا تره!»
تو هم بلند شدی
کوک« مرسی واقعا...از زمان آشناییمون خیلی به منو آرا کمک کردی!»
ماری«خواهش میکنم...من دیگه برم»
کوک« موفق باشی!»
ماری«همچنین»
از هم خداحافظی کردین و رفتین...
تو راه یه فروشگاه دیدی!...تصمیم گرفتی برای آرا یه چیز خوشمزه بخری و برای ناهارم مواد لازم و آماده کنی...داخل فروشگاه رفتی...یه چیپس و چند بسته پاستیل خردیدی...
از فروشگاه بیرون اومدی...دیگه تقریبا ساعت ۱ بود و باید آرا رو از مهد میاوردی..
...
وارد مهد شدی و سلام کردی
ماری« سلام بچه هااااا»
همه دوییدن سمتت...
یکی از بچه ها« سلام خانوم..چرا نبودین»
ماری« ببخشید»
آرا بدو بدو اومد و کمرتو گرفت...
ارا« دلم برات تنگ شده بود خانم ماری»
ماری« منم...بریم خونه؟»
ارا« هووورااااا...ارههههه»
از مهد کودک خارج شدین و به سمت خونه حرکت کردین...
ارا« خانم ماری بازم میریم خونه شما؟»
ماری« اره!»
ارا« اخ جوووون...خیلی خوبهههه»
خنده ای کردی و گفتی...
ماری« میدونی چی برات خریدم!؟»
ارا« نه چی خریدین»
ماری«اگه میخوای بفهمی باید برسیم خونه»
ارا« قبووول...»
دستتو کشید و گفت«باید زود تر برسیم خونه...عجله کن خانم ماری»
...
وقتی رسیدین داخل آرا سریع گفت«رسیدیمممم...حالا چی برام خریدی؟»
کیسه خرید رو روی اوپن گذاشتی و آرا رو روی صندلی نشوندیش...جدا از بقیه وسایل خوراکی هارو بیرون آوردی...با دیدنشون هورا کشید و بغلت کرد!
ارا« ممنونم خانم مارییییییی»
ماری« حاضری بریم ناهار درست کنیم؟»
ارا« باهم؟»
ماری«اهوم»
ارا«خانم ماری!»
ماری«بله؟»
ارا« میشه شما مامان من باشید؟»
بعد از حرفش خشکت زد!...ادامه داد..
ارا« مگه چی میشه؟...من شمارو دوست دارم...لطفا مامانم باش!...ما کنار هم بازی میکنیم...حرف میزنیم...غذا درست میکنیم...و خیلی بهمون خوشمیگذره...لطفا!!!...»
ماری« آرا...م..من»
که یهو گوشیت زنگ خورد!...از خدا خواسته به سمت گوشی رفتی و برداشتی...کوک بود!
کوک«الو سلام»
ماری«سلام چطوری؟»
کوک« مرسی...من ماشینو دم در پارک کردم آرا رو بفرست...»
ماری« نه...فعلا بیا تو...بعدا میری..»
کوک«اما..»
ماری« اما و اگر نداریم...بای ببینی چیکار کردیم»
کلید درو زدی و کوک اومد داخل...
کوک« سلام!»
ماری« سلام...خوش اومدی...»
آرا بدو بدو پرید بغل کوک و گفت«بابااااا....کجا بودی...دلم برات تنگ شده بوددد»
کوک« منم پرنسس»
۲۶.۶k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.