پارت
پارت ۱۹
ᎬXᎬ
مفلیس : تو چرا درک نمیکنی ها...ما با هیچ کدومشون کار نداریممم اینو بفهم
من : کلا این به درک چرا اجازه دادی اون زغال پیش داداشاش بمونه ها
مفلیس : فعلا برادراش به کمکش احتیاج دارن ...اگه اون ( منضورش شدوعه) پیش داداشاش نباشه امکان داره خطایی ازت سر بزنه و هوس کنی ...
نذاشتم حرفشو کامل تموم کنه که گفتم
من : هوس کنم! (خندیدن) خودت بهتر از من میدونی من یه شیطانم... یه شیطااننننن و یه شیطان واسه ی چی بوجود اومده ها ...(خندیدن)
مفلیس : لازم نکرده این چیزارو برای من بگی خودم بهتر میدونم ... ولی اگه اون ابی رو با اون زغالو اون خوش تیپه (منضورش سیلوره _ مث این که مفلیس عاشق سیلور شده) و اون دوتا رو الان بکشی دیگه نمیتونی اون الماسا رو بدست بیاری و....اینطوری نمیتونی به اون قدرتی که میخوایم برسیم شیر فهم شد یا نه؟!
نفسمو کلافه بیرون دادم ... حرصم گرفته بود اونم بدجور ... به سمت اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز کشیدم ...
نمیتونم کسی رو بکشم
نمیتونم بهشون اسیب بزنم
نمیتونم هیچ گوهی بخورم
واقعا خسته شدم هیچ کاری نمیتونم انجام بدم ...
به طرف کمد کتابام میرم و از توشون یکی رو برمی دارم ... دوست و دشمن
کتاب مرد علاقم ... روی صندلی میز تحریرم میشینم و شروع میکنم به خوندن ...
(۲ساعت بعد)
از روی صندلی بلند شدم و کتابو تو قفسه گذاشتم ... یکم خستگیم رفع شد ولی نه اینجوری که باید باشم ... از اتاق میرم بیرون ... خیلی گشنم بود باید همین الان یه گوشتی خونی چیزی می خوردم .... از قصر خارج شدم و وارد غار شدم ، هنوز چن قدم جلو نرفته بودم که صدای یه نفرو پشت سرم شنیدم ... با شنیدن صداش لبخندی گوشه ی لبم نشست
...... : قربان حالتون خوبه؟
برگشتم و با صورت نگران ولی ارومش روبه رو شدم
من : چه عجب یادی از ما کردی
.....: این چه حرفی قربان من همیشه حاضر و اماده در خدمت شما هستم
من : خوبه ... خوبه ....ازت یه درخواست کوچیک دارم
؟؟؟ : در خدمتم قربان
من : ازت میخوام بری و خودتو تو دل اون بلوبری جا بدی
اون : چ...چی
من : مگه نگفتی حاضری هر کاری رو واسم انجام بدی هوم
اون : بله قربان ولی...
پریدم وسط حرفش
من : ولی و اما نداره همین که گفتم رو انجام میدی
اون : بله قربان
من : وایسا
برگشت طرفم و با لحن سوالی پرسید
اون : چیزی شده سرورم
من : میدونم که میتونی این کارو انجام بدی ... امی رز
امی : بله قربان
و از اونجا رفت...
لبخدی روی لبم نقش بست
من : بزودی به تمام دنیا حکومت میکنم و هیچ کسم جلو دارم نخواهد بود ... اگه هم کسی مقاوت کرد ...از سر راه برش میدارم
ادامه دارد...
ᎬXᎬ
مفلیس : تو چرا درک نمیکنی ها...ما با هیچ کدومشون کار نداریممم اینو بفهم
من : کلا این به درک چرا اجازه دادی اون زغال پیش داداشاش بمونه ها
مفلیس : فعلا برادراش به کمکش احتیاج دارن ...اگه اون ( منضورش شدوعه) پیش داداشاش نباشه امکان داره خطایی ازت سر بزنه و هوس کنی ...
نذاشتم حرفشو کامل تموم کنه که گفتم
من : هوس کنم! (خندیدن) خودت بهتر از من میدونی من یه شیطانم... یه شیطااننننن و یه شیطان واسه ی چی بوجود اومده ها ...(خندیدن)
مفلیس : لازم نکرده این چیزارو برای من بگی خودم بهتر میدونم ... ولی اگه اون ابی رو با اون زغالو اون خوش تیپه (منضورش سیلوره _ مث این که مفلیس عاشق سیلور شده) و اون دوتا رو الان بکشی دیگه نمیتونی اون الماسا رو بدست بیاری و....اینطوری نمیتونی به اون قدرتی که میخوایم برسیم شیر فهم شد یا نه؟!
نفسمو کلافه بیرون دادم ... حرصم گرفته بود اونم بدجور ... به سمت اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز کشیدم ...
نمیتونم کسی رو بکشم
نمیتونم بهشون اسیب بزنم
نمیتونم هیچ گوهی بخورم
واقعا خسته شدم هیچ کاری نمیتونم انجام بدم ...
به طرف کمد کتابام میرم و از توشون یکی رو برمی دارم ... دوست و دشمن
کتاب مرد علاقم ... روی صندلی میز تحریرم میشینم و شروع میکنم به خوندن ...
(۲ساعت بعد)
از روی صندلی بلند شدم و کتابو تو قفسه گذاشتم ... یکم خستگیم رفع شد ولی نه اینجوری که باید باشم ... از اتاق میرم بیرون ... خیلی گشنم بود باید همین الان یه گوشتی خونی چیزی می خوردم .... از قصر خارج شدم و وارد غار شدم ، هنوز چن قدم جلو نرفته بودم که صدای یه نفرو پشت سرم شنیدم ... با شنیدن صداش لبخندی گوشه ی لبم نشست
...... : قربان حالتون خوبه؟
برگشتم و با صورت نگران ولی ارومش روبه رو شدم
من : چه عجب یادی از ما کردی
.....: این چه حرفی قربان من همیشه حاضر و اماده در خدمت شما هستم
من : خوبه ... خوبه ....ازت یه درخواست کوچیک دارم
؟؟؟ : در خدمتم قربان
من : ازت میخوام بری و خودتو تو دل اون بلوبری جا بدی
اون : چ...چی
من : مگه نگفتی حاضری هر کاری رو واسم انجام بدی هوم
اون : بله قربان ولی...
پریدم وسط حرفش
من : ولی و اما نداره همین که گفتم رو انجام میدی
اون : بله قربان
من : وایسا
برگشت طرفم و با لحن سوالی پرسید
اون : چیزی شده سرورم
من : میدونم که میتونی این کارو انجام بدی ... امی رز
امی : بله قربان
و از اونجا رفت...
لبخدی روی لبم نقش بست
من : بزودی به تمام دنیا حکومت میکنم و هیچ کسم جلو دارم نخواهد بود ... اگه هم کسی مقاوت کرد ...از سر راه برش میدارم
ادامه دارد...
- ۲.۵k
- ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط