سرگذشت بانو

سرگذشت بانو
#پارت_ششم

عاطفه زار میزد و التماس میکرد به پای مامانم افتاده بود التماس میکرد نذاره انگشت نمای مردم شهر بشه... مامانم صدا در گلو انداخت و غرید: من بمیرمم نمیذارم پسرم با یه دختره هرزه ازدواج کنه، چه برسه بخوام از تاتهای شهر زن بگیرم (نوعی لهجه فارسی در روستاهای شمال کشور)
دست عاطفه رو گرفت و از خونه پرتش کرد بیرون، گریه‌های عاطفه تا شب توی گوشم زنگ می‌خورد دلم برای دختر بیچاره می‌سوخت از ترس مامانم نمی‌تونستم حرفی بزنم... مامانم تا شب راه میرفت لعن و نفرین میکرد کاش همون موقع میفهمید آه اون دختر بیچاره دودمانمون رو به باد میده.
چهره ی معصوم عاطفه همش جلوی چشمم بود، به این فکر میکردم یه دختر با شکم بالا اومده، اونم توی شهر کوچیک، چجوری میخواد زندگی کنه، چقدر میخواد آزار و اذیت ببینه!! از سمت خونواده! مردم..!!
اونم فقط به خاطر برادر بی بندو بار من، معلوم نبود کجا گورشو گم کرده که خبری ازش نبود...
مامانم جلوی تلویزیون درازکش خوابیده بود و چ‍ُرت میزد...
دو استکان چایی ریختم. کنارش نشستم تا سر صحبت رو باهاش باز کنم...
سینی چایی رو سمتش هل دادم...
گفتم: حتماً یه فکری برای دست گلی که پسرت به آب داده کردی؟
تیز نگام کرد، بی توجه به نگاه مبهوتش دوباره ادامه دادم و گفتم: ما در قبال اون دختر مسئولیم، خونوادش بفهمن بارداره حتما یه بلایی سرش میارن...
اون دخترم اشتباه کرده، ولی اشتباهش بیشتر از اشتباه و گناه پسرت نیست...
سرش رو بلند کرد با غیض غرید: نکنه انتظار داری عقدش کنیم؟

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۰)

سرگذشت بانو#پارت_هفتمسرش رو بلند کرد با غیض غرید: نکنه انتظا...

سرگذشت بانو#پارت_هشتمبابا که تا اون لحظه، انگار توی شوک بود ...

سرگذشت بانو#پارت_پنجمقطره‌های اشک روی گونه های تب دارش راه گ...

⚠️رفتار و فرهنگ نسل جدید واقعا فاجعه‌اس... و باید فکری براش ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط