سرگذشت بانو
سرگذشت بانو
#پارت_هفتم
سرش رو بلند کرد با غیض غرید: نکنه انتظار داری عقدش کنیم؟ اصلا از کجا معلوم حرف هاش راست باشه؟؟
بعدشم دختر باید بتونه خودشو حفظ کنه چرا باید پاشو بذاره خونه ی یه پسر غریبه؟
ملتمسانه نگاش کردم "مادر من اونم جوونه، خامه، گول خورده ،اشتباه کرده، مگه عاطفه چند سالشه؟ والا به قیافش بیشتر از پونزده سال نمیخورد بچس دیگه..!!
ابروهاش رو کج کرد: بس کن همین شادی ده سالشه ولی عقلش میرسه خونه ی پسر نره!!
حرف زدن با مامانم فایده ای نداشت به قولی مرغش یه پا داشت... بلند شدم که برم، صدای مامانم توی گوشم زنگ خورد "حواست باشه پیش بابات حرفی از این دختره نزنی!" به اندازه کافی اعصابش خورده، همش درگیر بیمارستانو، پی گیر شهرام که کجا رفته!!
نگاهش رو، بالا چرخوند: خدایا پناه بچم باش که آواره شده..
پوزخندی روی لبم نشست که از نگاه مامانم، دور نموند... شب سر سفره نشسته بودیم...
که با صدای شادی سکوت شکسته شد،
_مامان راجب عاطفه نمیخوای به بابا بگی؟؟ تا کی میخوای خرابکاریای گل پسرت رو پنهون کنی؟؟
مامانم رنگ باخت و دستپاچه گفت:
هرزگی اون دختر چه ربطی به سیامک داره؟؟؟
با اومدن اسم عاطفه، شهرام تیز نگاه شادی کرد و گفت: مگه اومده بود اینجا؟؟
متعجب نگاش کردم و گفتم: تو از کجا میشناسیش؟؟؟
_دستپاچه گفت: نمیشناسمش گفتم حتما همون دختریه که داداشش اون شب آشوب به پا کرد...
با تمسخر لبندی زدم میدونستم داره دروغ میگه، موقع دروغ گفتن دماغشو میخواروند... خودشم فهمیده بود سوتی داده...
ادامه دارد...
#پارت_هفتم
سرش رو بلند کرد با غیض غرید: نکنه انتظار داری عقدش کنیم؟ اصلا از کجا معلوم حرف هاش راست باشه؟؟
بعدشم دختر باید بتونه خودشو حفظ کنه چرا باید پاشو بذاره خونه ی یه پسر غریبه؟
ملتمسانه نگاش کردم "مادر من اونم جوونه، خامه، گول خورده ،اشتباه کرده، مگه عاطفه چند سالشه؟ والا به قیافش بیشتر از پونزده سال نمیخورد بچس دیگه..!!
ابروهاش رو کج کرد: بس کن همین شادی ده سالشه ولی عقلش میرسه خونه ی پسر نره!!
حرف زدن با مامانم فایده ای نداشت به قولی مرغش یه پا داشت... بلند شدم که برم، صدای مامانم توی گوشم زنگ خورد "حواست باشه پیش بابات حرفی از این دختره نزنی!" به اندازه کافی اعصابش خورده، همش درگیر بیمارستانو، پی گیر شهرام که کجا رفته!!
نگاهش رو، بالا چرخوند: خدایا پناه بچم باش که آواره شده..
پوزخندی روی لبم نشست که از نگاه مامانم، دور نموند... شب سر سفره نشسته بودیم...
که با صدای شادی سکوت شکسته شد،
_مامان راجب عاطفه نمیخوای به بابا بگی؟؟ تا کی میخوای خرابکاریای گل پسرت رو پنهون کنی؟؟
مامانم رنگ باخت و دستپاچه گفت:
هرزگی اون دختر چه ربطی به سیامک داره؟؟؟
با اومدن اسم عاطفه، شهرام تیز نگاه شادی کرد و گفت: مگه اومده بود اینجا؟؟
متعجب نگاش کردم و گفتم: تو از کجا میشناسیش؟؟؟
_دستپاچه گفت: نمیشناسمش گفتم حتما همون دختریه که داداشش اون شب آشوب به پا کرد...
با تمسخر لبندی زدم میدونستم داره دروغ میگه، موقع دروغ گفتن دماغشو میخواروند... خودشم فهمیده بود سوتی داده...
ادامه دارد...
- ۱.۰k
- ۲۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط