فیک پلیر پارت 12
فیک پلیر پارت 12
[Player]
<دوروز بعد>
دستی ب موهام کشیدم از اتاق اومدم بیرون..خونه پر از خدمکتار بود ک هر کدوم مشغول تمیز کردن وسیله ای بودن ساعت تغریبا نزدیک دوازده بود..رفت روی پله ها ایستادم و اون هارو نگاه میکردم اکثرا بهشون میخورد سی و پنج سال ب بالا باشن و یک خانمی ک چهره ی سردی داشت ب اون ها دستور میداد ک نگاه ب من کرد نگاهش و از من گرفت ب زمین دوخت و ب سمتم اومد گفت:حالت چطوره؟!
کمی تعجب کردم و با تپه تپه جواب دادم..ا.ت:خب،خو..بم
صدای تیک تاک بلند ساعت ب صدا در اومد همه ی خدمتکارایی ک اونجا بودن سریع ب سمت در خروجی رفتن و فقط من و اون خانوم رو راه پله ها بودیم ک ساعت روی دوازده ایستاده شد همزمان با صدای تیک اخر یاعت صدای زنگم ب گوش میخورد ک خانومی ک کنار من ایستاد سریع ب سمت در رفت و در باز کرد و شوگا اومد تو نگاهی ب دور برش انداخت لب زد
شوگا:خوبه همچی خوبه!
جمله شو ک کامل کرد ب سمت اشپزخونه رفت و منم از روی پله ناظر تمام کار هاش بود ی لیوان از توی کابینت بر داشت و پر ابش کرد شروع کرد ب خوردن و اروم لب زد:خانوم محترم اونجوری نگام نکن..معذب میشم
یکم نگاه اطراف کردم اب دهنم و قورت دادم فهمیدم ک منظورش منم
منم در جوابش گفتم
ا.ت:مگه چجوری نگاه میکنم؟!
از توی اشپزخونه بیرون اومد ب سمت راه پله ها اومد و دستم و گرفت جوری ک ب مچم فشار نیاد...
شوگا:همراه بیا!
بار هر قدمش من هم قدم بر میداشت ک گفت
شوگا:یکم باهم حرف بزنیم ک بد نیست،تو دوست داری بدونی کجایی دیگ
ا.ت:توعم ی دفعه وردارنت ببارنت اینجا سردر گم نمیشی؟!،من و ببر پیش خالم
شوگا:ساکت توی اتاق حرف میزنیم
در اتاق و باز کرد ک ی اتاق مرتب با دیوار ها و پارکت های سفید دستم و ول کرد ب مبل اشاره کرد ک بشینم
شوگا:امروز می برمت پیش خالت تا برگه ی ورود بهم بدی
ا.ت:اگ بدم ولم میکنی
شوگا:نه
ا.ت:چرا؟!
شوگا:چون تو همه ی حقیقت و راجب من میدونی پس منم دلم نمیخاد بفرستمت بری و من و لو بدی..
_____
بعد ی گفت و گو مزخرف از اتاق خارج شدم و ب سمت اتاقی ک از اول توش بودم حرکت کردم و بازش کردم ک نامجون و دیدم ک کنار پنجره نشسته و داره ب منظره رو ب روش نگاه میکنه با اولین قدمی ک برداشت گفت
نامجون:اومدی منتظرت بودم
ا.ت:منتظر من؟؟....
نامجون:
[Player]
<دوروز بعد>
دستی ب موهام کشیدم از اتاق اومدم بیرون..خونه پر از خدمکتار بود ک هر کدوم مشغول تمیز کردن وسیله ای بودن ساعت تغریبا نزدیک دوازده بود..رفت روی پله ها ایستادم و اون هارو نگاه میکردم اکثرا بهشون میخورد سی و پنج سال ب بالا باشن و یک خانمی ک چهره ی سردی داشت ب اون ها دستور میداد ک نگاه ب من کرد نگاهش و از من گرفت ب زمین دوخت و ب سمتم اومد گفت:حالت چطوره؟!
کمی تعجب کردم و با تپه تپه جواب دادم..ا.ت:خب،خو..بم
صدای تیک تاک بلند ساعت ب صدا در اومد همه ی خدمتکارایی ک اونجا بودن سریع ب سمت در خروجی رفتن و فقط من و اون خانوم رو راه پله ها بودیم ک ساعت روی دوازده ایستاده شد همزمان با صدای تیک اخر یاعت صدای زنگم ب گوش میخورد ک خانومی ک کنار من ایستاد سریع ب سمت در رفت و در باز کرد و شوگا اومد تو نگاهی ب دور برش انداخت لب زد
شوگا:خوبه همچی خوبه!
جمله شو ک کامل کرد ب سمت اشپزخونه رفت و منم از روی پله ناظر تمام کار هاش بود ی لیوان از توی کابینت بر داشت و پر ابش کرد شروع کرد ب خوردن و اروم لب زد:خانوم محترم اونجوری نگام نکن..معذب میشم
یکم نگاه اطراف کردم اب دهنم و قورت دادم فهمیدم ک منظورش منم
منم در جوابش گفتم
ا.ت:مگه چجوری نگاه میکنم؟!
از توی اشپزخونه بیرون اومد ب سمت راه پله ها اومد و دستم و گرفت جوری ک ب مچم فشار نیاد...
شوگا:همراه بیا!
بار هر قدمش من هم قدم بر میداشت ک گفت
شوگا:یکم باهم حرف بزنیم ک بد نیست،تو دوست داری بدونی کجایی دیگ
ا.ت:توعم ی دفعه وردارنت ببارنت اینجا سردر گم نمیشی؟!،من و ببر پیش خالم
شوگا:ساکت توی اتاق حرف میزنیم
در اتاق و باز کرد ک ی اتاق مرتب با دیوار ها و پارکت های سفید دستم و ول کرد ب مبل اشاره کرد ک بشینم
شوگا:امروز می برمت پیش خالت تا برگه ی ورود بهم بدی
ا.ت:اگ بدم ولم میکنی
شوگا:نه
ا.ت:چرا؟!
شوگا:چون تو همه ی حقیقت و راجب من میدونی پس منم دلم نمیخاد بفرستمت بری و من و لو بدی..
_____
بعد ی گفت و گو مزخرف از اتاق خارج شدم و ب سمت اتاقی ک از اول توش بودم حرکت کردم و بازش کردم ک نامجون و دیدم ک کنار پنجره نشسته و داره ب منظره رو ب روش نگاه میکنه با اولین قدمی ک برداشت گفت
نامجون:اومدی منتظرت بودم
ا.ت:منتظر من؟؟....
نامجون:
۶۸.۴k
۱۷ مرداد ۱۴۰۰