کافران بیگناه
#پارت_سوم
_جیهوپ
پدر.. آب دهنمو قورت دادم و ادامه دادم.. والنتیان با لشکر ۲۰ هزار نفری توی تنگه سیاه اتراق کرده و قصد حمله داره..
_لوگان
چی!(با فریاد)
_جیهوپ
پدر مردمای اونجا تو خطرن فورا باید یکاری کنیم!
پادشاه لوگان همونطور که مشغول پوشیدن زره جنگی نقره ای رنگش بود دستور آماده سازی ارتش ۳۰ هزارنفری خودشو صادر کرد..
_کوک
با شنیدن این خبر هرکدوم از برادرام به یه گوشه رفتن و منو تنها گذاشتن..وارد اتاقم شدم و زره ای که به عنوان هدیه از پدرم گرفته بودم و پوشیدم و جلوی تالار اصلی منتظر شدم..
_یونگی
با دیدن کوک چشمام چهارتا شد.. تو چرا اومدی!
_کوک
منم پسر همین خانوادم نمیتونم بزارم تنهایی انجامش بدید!
_نامجون
نه کوک تو سنت کمه بهتره برگردی..
_کوک
ولی من بلدم و قراره با شما بیام! نمیتونم شمارو تنها بزارم تا به آغوش مرگ برین
_لوگان
پشت سر جانگکوک ایستاده بودم و حرفاشو میشنیدم با دیدن جرعتی که بالاخره بدست آورده بود لبخندی زدم و دستمو روی شونش گذاشتم.. میری پسر..
_جیهوپ
اما پدر اون..
_لوگان
اون با شما هیچ فرقی نداره! همتون باهممیرین به جنگ با والنتی.. همگی آماده شید!
_جانگکوک
با لبخند رفتم سمت اسبم بالاخره بعد از مدتها قرار بود سوارکاری و امتحان کنم زودتر رفتم و درحال تمرین با اسب بودم ومیخواستم سوار بشم ولی اسب خیلی بلندتر از قد من بود.. همه تقریبا آماده شده بودن ولی من هنوز درگیر بودم و حتی بلد نبودم سوارش بشم..
_نامجون
وایسا کمکت کنم.. دستامو دور کمرش حلقه کردم تا بلندش کنم اما یونگی مانع شد..
_جیهوپ
پدر.. آب دهنمو قورت دادم و ادامه دادم.. والنتیان با لشکر ۲۰ هزار نفری توی تنگه سیاه اتراق کرده و قصد حمله داره..
_لوگان
چی!(با فریاد)
_جیهوپ
پدر مردمای اونجا تو خطرن فورا باید یکاری کنیم!
پادشاه لوگان همونطور که مشغول پوشیدن زره جنگی نقره ای رنگش بود دستور آماده سازی ارتش ۳۰ هزارنفری خودشو صادر کرد..
_کوک
با شنیدن این خبر هرکدوم از برادرام به یه گوشه رفتن و منو تنها گذاشتن..وارد اتاقم شدم و زره ای که به عنوان هدیه از پدرم گرفته بودم و پوشیدم و جلوی تالار اصلی منتظر شدم..
_یونگی
با دیدن کوک چشمام چهارتا شد.. تو چرا اومدی!
_کوک
منم پسر همین خانوادم نمیتونم بزارم تنهایی انجامش بدید!
_نامجون
نه کوک تو سنت کمه بهتره برگردی..
_کوک
ولی من بلدم و قراره با شما بیام! نمیتونم شمارو تنها بزارم تا به آغوش مرگ برین
_لوگان
پشت سر جانگکوک ایستاده بودم و حرفاشو میشنیدم با دیدن جرعتی که بالاخره بدست آورده بود لبخندی زدم و دستمو روی شونش گذاشتم.. میری پسر..
_جیهوپ
اما پدر اون..
_لوگان
اون با شما هیچ فرقی نداره! همتون باهممیرین به جنگ با والنتی.. همگی آماده شید!
_جانگکوک
با لبخند رفتم سمت اسبم بالاخره بعد از مدتها قرار بود سوارکاری و امتحان کنم زودتر رفتم و درحال تمرین با اسب بودم ومیخواستم سوار بشم ولی اسب خیلی بلندتر از قد من بود.. همه تقریبا آماده شده بودن ولی من هنوز درگیر بودم و حتی بلد نبودم سوارش بشم..
_نامجون
وایسا کمکت کنم.. دستامو دور کمرش حلقه کردم تا بلندش کنم اما یونگی مانع شد..
- ۲.۸k
- ۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط