پارت 27
#پارت_27
آقای مافیا ♟🎲
با این حرفش شاخ دراوردم و با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم:
+ الان با من بودی
_ چی؟
+ الان منظورت من بودم الان داری بهم اعتراف میکنی
مثل دیوونه ها شروع کرد به خندیدن گفت:
_ خیلی خودتو دست بالا گرفتیا
خیر با شما نبودم اسم خواهر رفیقم آفاق بهم گفت با رلش بنده خدا دعوا کرده الان رلش از داداشش کمک خواسته
+ اهان
نمیدونم چرا یهو یجوری شدم
ولی اهمیت ندادم و به تدریسم ادامه دادم
که مامانم بهم زنگ زد گوشی رو از رو تخت برداشتم و پف عصبی کشیدم
و بالاخره جواب دادم
+ الو
جانم مامان
_ سلام خوبی
+خوبم مرسی تو خوبی
_ خوبم مادر خواستم بهت بگم که نمیتونی کلاست رو کنسل کنی
+ نمیدونم ولی.... چرا
_ هیچی مادر دیروز که رفتی کلاس یه خانم
زنگ زد برای خواستگاری کلی باهم حرف زدیم
بعدش ... دیگه فهمیدم پسره دکتره خیلی هم اقاس
تازه میشه فامیلای زن عمو اینات
+ مادر من من هنوز نمی خوام ازدواج کنم اخه چرا نمیفهمی
_ ساکت.. دختره خیره سر پاشو.. پاشو
زودی بیا گفتن ساعت هشت میان
+ باشه باشه.... حالا ببینیم چی میشه من که میدونم مثل دو تاقبلی میشه قضیه ولی باش
تلفن قطع کردم و سرم و بالا اوردم تا به سامیار بگم که بقیه کلاس رو یه وقت دیگه ادامه میدیم
که متوجه شدم مثل یه ستون جلوم وایساده
و قفسه سینش از عصبانیت داره بالا پایین میشه
و رگ گردنش باد کرده
با ترس بهش گفتم:
+ چ... چرا.. ع... ع.. عصبا... عصبانی
_ من.... من عصبانی که نیستم
+ ولی قفسه سین....
#رمان
#رمان
#پارت
#عاشقانه
آقای مافیا ♟🎲
با این حرفش شاخ دراوردم و با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم:
+ الان با من بودی
_ چی؟
+ الان منظورت من بودم الان داری بهم اعتراف میکنی
مثل دیوونه ها شروع کرد به خندیدن گفت:
_ خیلی خودتو دست بالا گرفتیا
خیر با شما نبودم اسم خواهر رفیقم آفاق بهم گفت با رلش بنده خدا دعوا کرده الان رلش از داداشش کمک خواسته
+ اهان
نمیدونم چرا یهو یجوری شدم
ولی اهمیت ندادم و به تدریسم ادامه دادم
که مامانم بهم زنگ زد گوشی رو از رو تخت برداشتم و پف عصبی کشیدم
و بالاخره جواب دادم
+ الو
جانم مامان
_ سلام خوبی
+خوبم مرسی تو خوبی
_ خوبم مادر خواستم بهت بگم که نمیتونی کلاست رو کنسل کنی
+ نمیدونم ولی.... چرا
_ هیچی مادر دیروز که رفتی کلاس یه خانم
زنگ زد برای خواستگاری کلی باهم حرف زدیم
بعدش ... دیگه فهمیدم پسره دکتره خیلی هم اقاس
تازه میشه فامیلای زن عمو اینات
+ مادر من من هنوز نمی خوام ازدواج کنم اخه چرا نمیفهمی
_ ساکت.. دختره خیره سر پاشو.. پاشو
زودی بیا گفتن ساعت هشت میان
+ باشه باشه.... حالا ببینیم چی میشه من که میدونم مثل دو تاقبلی میشه قضیه ولی باش
تلفن قطع کردم و سرم و بالا اوردم تا به سامیار بگم که بقیه کلاس رو یه وقت دیگه ادامه میدیم
که متوجه شدم مثل یه ستون جلوم وایساده
و قفسه سینش از عصبانیت داره بالا پایین میشه
و رگ گردنش باد کرده
با ترس بهش گفتم:
+ چ... چرا.. ع... ع.. عصبا... عصبانی
_ من.... من عصبانی که نیستم
+ ولی قفسه سین....
#رمان
#رمان
#پارت
#عاشقانه
۲.۵k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.