پارت 29
#پارت_29
آقای مافیا ♟🎲
وقتی بیدار شدم سرم درد میکرد و حس میکردم نمیتونم نفس بکشم
وچشمام تار میدید
یه کم پلک زدم تا چشمام بهتر ببینه
کم کم تونستم خوب ببینم و تو همون لحظه متوجه شدم که تو ماشینم
و یه مرد با عینک دودی داره منو جایی میبره
با عصبانیت گفتم:
+ هوی مرتیکه تو کی؟..... داری منو کجا میبری؟
_ اقا به من گفتن که شما رو خونه ببرم و این نامه رو بهم دادن
اقا؟ منظورش کی بود
همون لحظه همچی یادم اومد و با عصبانیت نامه رو باز کردم
داخل نوشته بود:
مراقب باش یهو جواب مثبت ندی
نامه رو مچاله کردم.
برگرشتم تا به مرد بگم همینجا ها پیادم کنه که دیدم دم در خونمون وایساد
پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم در باز شد و مامان با چادر اومد پشت در و گفت:
_ ذلیل شده چرا اینقدر دیر کردی
+ مامان جان... هیچی نگو حوصله کر کرای تو رو ندارم
_ خیله خب.. حالا بیا بالا مهمون داریم آقا حمید اومده
+ وای مامان اخرش کار خودتو کردی اینا رو اوردی خواستگاریم
_ خفه شو ذلیل شده سریع بیا بالا
اینقدر اعصابم داغون بود نزدیک بود سرمو بکوبم تو دیوار
ولی به زور خنده رو لبم نشوندم و وارد خونه شدم و سلام کردم
+ سلام به همگی
_ به به به سلام به عروس گلم
همینجور که زنیکه داشت قربون صدقم میرفت
نگام به داداشم افتاد که از حرفای این زنیکه
خندش گرفته بود و داشت تلاش میکرد با گاز گرفتن لب پایینش خندشو کنترل کنه
زیر لب بیشعوری نثارش کردم و بعد با هزار بدبختی موفق شدم از دست اون زنیکه که مادر پسره
بود فرار کنم
و خودم و به اتاقم برسونم...
#پارت
#مافیایی
#رمان
آقای مافیا ♟🎲
وقتی بیدار شدم سرم درد میکرد و حس میکردم نمیتونم نفس بکشم
وچشمام تار میدید
یه کم پلک زدم تا چشمام بهتر ببینه
کم کم تونستم خوب ببینم و تو همون لحظه متوجه شدم که تو ماشینم
و یه مرد با عینک دودی داره منو جایی میبره
با عصبانیت گفتم:
+ هوی مرتیکه تو کی؟..... داری منو کجا میبری؟
_ اقا به من گفتن که شما رو خونه ببرم و این نامه رو بهم دادن
اقا؟ منظورش کی بود
همون لحظه همچی یادم اومد و با عصبانیت نامه رو باز کردم
داخل نوشته بود:
مراقب باش یهو جواب مثبت ندی
نامه رو مچاله کردم.
برگرشتم تا به مرد بگم همینجا ها پیادم کنه که دیدم دم در خونمون وایساد
پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم در باز شد و مامان با چادر اومد پشت در و گفت:
_ ذلیل شده چرا اینقدر دیر کردی
+ مامان جان... هیچی نگو حوصله کر کرای تو رو ندارم
_ خیله خب.. حالا بیا بالا مهمون داریم آقا حمید اومده
+ وای مامان اخرش کار خودتو کردی اینا رو اوردی خواستگاریم
_ خفه شو ذلیل شده سریع بیا بالا
اینقدر اعصابم داغون بود نزدیک بود سرمو بکوبم تو دیوار
ولی به زور خنده رو لبم نشوندم و وارد خونه شدم و سلام کردم
+ سلام به همگی
_ به به به سلام به عروس گلم
همینجور که زنیکه داشت قربون صدقم میرفت
نگام به داداشم افتاد که از حرفای این زنیکه
خندش گرفته بود و داشت تلاش میکرد با گاز گرفتن لب پایینش خندشو کنترل کنه
زیر لب بیشعوری نثارش کردم و بعد با هزار بدبختی موفق شدم از دست اون زنیکه که مادر پسره
بود فرار کنم
و خودم و به اتاقم برسونم...
#پارت
#مافیایی
#رمان
۲.۵k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.