پارت بیست و دو
پارت بیست و دو
~اره...چیه؟ ترسیدی؟ فکر نمیکردی دستت رو بشه؟ اصن دوسم داشتی؟ واسه چی باهام بازی کردی؟ از کی باهاشی؟ بیشتر از من دوسش داری نه؟ نکنه با اونم بازی میکنی و دوباره به اونم خیانت می کنی؟
؛ تهیونگ...چی میگی؟این حرفا چیه؟ خیانت چیه؟ *بغض*
~ هر چقدرم تلاش کنی دیگه جواب نمیده، چون دیگه گولت رو نمیخورم!
؛ شوخی میکنی نه؟...من هیچوقت بهت خیانت نکردم و نمیکنم! نمیدونم کی اینا رو بهت گفته اما...باورم نمیشه که گول اینا رو خوردی!
~خودمم باور نکردم، تا اینکه صدا رو برام فرستادن!
؛ نه...اون غلطه، اشتباهه..هق..من دوست دارم...نمیتونم...هق، بدون تو زندگی کنم *گریه*
~دیگه گول اشکات رو نمیخورم!
؛ تهیونگ...هق..اینکارو با من نکن...حرفا و مدارکشون رو..هق باور نکن! *گریه*
~متاسفم جئون ولی دیگه نمیخوام ببینمت!
اینو گفت و از اتاق زد بیرون و کوک بالاخره با زانو هاش افتاد زمین و شروع به گریه کردن کرد....که جیمین وارد شد
+این لباس تو نیـ....کوک؟ چیشده؟
سریع درو بست و جلوش زانو زد
؛ هیونگ...هق..من هق هق...خیانت کار نیستم! *گریه شدید*
+چیشده کوک؟ بهم بگو!
؛ تهیونگ...هق...تموم کرد باهام...هق هق
+چـ...چی؟
کوک داستان و براش تعریف کرد و جیمین فقط بغلش مرد تا اروم بشه و راحت گریه کنه و این کار نیم ساعتی طول کشید.
+اروم شدی؟
؛ اوهوم...
+میخوایی بیایی پایین؟
؛ نه، میخوام بخوابم...
+باشه بخواب
کوک رفت تو تختش و دراز کشید به پهلو.
روبه جیمین بود و گفت
؛ تو نمیری هیونگ؟
+میرم ولی هر وقت خوابت برد
؛ مرسی که هستی....کاشکی واقعا تو یه باند بودیم
+هستیم دیگه
؛ نه منظورم دائمیه....نه مُوَقَتی!
+خب...فعلا تو بخواب و به چیزی فکر نکن! باشه؟
؛ چشم
+افرین
یه، یه ربعی سر کوک رو ناز کرد تا خوابش برد. پاشد و اروم اومد بیرون و در هم بست و رفت پایین.
-کجا بودی؟ خونه رو زیر و رو کردم
+بله؟ کارم داری؟
-خب...نه
+پس مریضی دنبالم میگردی؟
-دیدم نیستی، گفتم بیام ببینم کجایی
+ممنون
-قابل نداشت
=کوک کجاست؟
+خوابه
=الان؟
+اره....خسته بود
/بیا فیلم ببینیم
+باشه فقط بزار برم اب بیارم
-اونجا اب هست چیم
+چیم؟!
-اره
+وایییییی....کااااااای!!!!
و افتاد دنبال کای بدبخت.
*دو روز بعد ساعت ۱۱ صبح*
ویو جیمین
امروز صبح پاشدم رفتم پایین که دیدم یونگی بازم بیداره
+دنبال چی میگردی؟
-چیز نیست، شخصه
+خب دنبال کی ای؟ همه خوابن
-با صدای در بیدار شدم....گفتم بیام چک کنم
+اسکل....من میرم اشپز خونه، کار داشتی اونجام
-باش
رفتم اشپز خونه و در یخچال رو باز کردم و یه شیر در اوردم که دیدم به یخچال کاغذ چسبیده. برداشتم و بازش کردم...وقتی خوندم اشک تو چشمام جمع شد و بعد سَرآزیر شد
+یو...یونگی...هق *گریه*
+یونگیییی*گریه با داد*
-چیه؟.....باز چرا گریه میکنی؟
کاغذ رو داد دستش و.......
نظر؟
~اره...چیه؟ ترسیدی؟ فکر نمیکردی دستت رو بشه؟ اصن دوسم داشتی؟ واسه چی باهام بازی کردی؟ از کی باهاشی؟ بیشتر از من دوسش داری نه؟ نکنه با اونم بازی میکنی و دوباره به اونم خیانت می کنی؟
؛ تهیونگ...چی میگی؟این حرفا چیه؟ خیانت چیه؟ *بغض*
~ هر چقدرم تلاش کنی دیگه جواب نمیده، چون دیگه گولت رو نمیخورم!
؛ شوخی میکنی نه؟...من هیچوقت بهت خیانت نکردم و نمیکنم! نمیدونم کی اینا رو بهت گفته اما...باورم نمیشه که گول اینا رو خوردی!
~خودمم باور نکردم، تا اینکه صدا رو برام فرستادن!
؛ نه...اون غلطه، اشتباهه..هق..من دوست دارم...نمیتونم...هق، بدون تو زندگی کنم *گریه*
~دیگه گول اشکات رو نمیخورم!
؛ تهیونگ...هق..اینکارو با من نکن...حرفا و مدارکشون رو..هق باور نکن! *گریه*
~متاسفم جئون ولی دیگه نمیخوام ببینمت!
اینو گفت و از اتاق زد بیرون و کوک بالاخره با زانو هاش افتاد زمین و شروع به گریه کردن کرد....که جیمین وارد شد
+این لباس تو نیـ....کوک؟ چیشده؟
سریع درو بست و جلوش زانو زد
؛ هیونگ...هق..من هق هق...خیانت کار نیستم! *گریه شدید*
+چیشده کوک؟ بهم بگو!
؛ تهیونگ...هق...تموم کرد باهام...هق هق
+چـ...چی؟
کوک داستان و براش تعریف کرد و جیمین فقط بغلش مرد تا اروم بشه و راحت گریه کنه و این کار نیم ساعتی طول کشید.
+اروم شدی؟
؛ اوهوم...
+میخوایی بیایی پایین؟
؛ نه، میخوام بخوابم...
+باشه بخواب
کوک رفت تو تختش و دراز کشید به پهلو.
روبه جیمین بود و گفت
؛ تو نمیری هیونگ؟
+میرم ولی هر وقت خوابت برد
؛ مرسی که هستی....کاشکی واقعا تو یه باند بودیم
+هستیم دیگه
؛ نه منظورم دائمیه....نه مُوَقَتی!
+خب...فعلا تو بخواب و به چیزی فکر نکن! باشه؟
؛ چشم
+افرین
یه، یه ربعی سر کوک رو ناز کرد تا خوابش برد. پاشد و اروم اومد بیرون و در هم بست و رفت پایین.
-کجا بودی؟ خونه رو زیر و رو کردم
+بله؟ کارم داری؟
-خب...نه
+پس مریضی دنبالم میگردی؟
-دیدم نیستی، گفتم بیام ببینم کجایی
+ممنون
-قابل نداشت
=کوک کجاست؟
+خوابه
=الان؟
+اره....خسته بود
/بیا فیلم ببینیم
+باشه فقط بزار برم اب بیارم
-اونجا اب هست چیم
+چیم؟!
-اره
+وایییییی....کااااااای!!!!
و افتاد دنبال کای بدبخت.
*دو روز بعد ساعت ۱۱ صبح*
ویو جیمین
امروز صبح پاشدم رفتم پایین که دیدم یونگی بازم بیداره
+دنبال چی میگردی؟
-چیز نیست، شخصه
+خب دنبال کی ای؟ همه خوابن
-با صدای در بیدار شدم....گفتم بیام چک کنم
+اسکل....من میرم اشپز خونه، کار داشتی اونجام
-باش
رفتم اشپز خونه و در یخچال رو باز کردم و یه شیر در اوردم که دیدم به یخچال کاغذ چسبیده. برداشتم و بازش کردم...وقتی خوندم اشک تو چشمام جمع شد و بعد سَرآزیر شد
+یو...یونگی...هق *گریه*
+یونگیییی*گریه با داد*
-چیه؟.....باز چرا گریه میکنی؟
کاغذ رو داد دستش و.......
نظر؟
۱۰.۹k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.